داستان من یک مادرم
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
بهش نگاه کردم آثاری از ناراحتی در اون ندیدم ......
دلم رو زدم به دریا و با خودم بردمش بالا و ازش پرسیدم : یلدا جان دایی الان کجاست ؟
گفت : نمی دونم من از کجا بدونم ....
گفتم : تو گفتی میاد و میره دیگه چیزی نمی بینی ؟
گفت : نه ... اون موقع دیدم ولی الان نه ...
عکس بهروز رو از روی طاقچه برداشتم و گرفتم جلوش و پرسیدم : این کیه ؟
گفت : خوب معلومه دایی ....
گفتم : برو بازی کن ....
وقتی از در اتاق می خواست بره بیرون ، گفت : گریه نکن دایی میاد ....
بازوشو گرفتم و پرسیدم : تو از کجا می دونی ؟
گفت : مامان ولم کن دستم درد گرفت می خوام برم بازی کنم ولم کن ....
تلفن زنگ خورد و حامد گوشی رو بر داشت ...
گفت : بله من شوهر خواهرشون هستم .... بله .... همین طوره .... کجا ؟ ما از کجا بفهمیم ؟ ....
اصلا ما رفتیم اونجا ، بریم کجا رو بگردیم .... باشه ، باشه ...شما .... ای وای ....
قطع کرد ما همه درمونده و کنجکاو به حامد نگاه می کردیم و بیچاره مامانم قدرت نداشت بپرسه که چه اتفاقی افتاده ...
حامد گفت : مثل اینکه بهروز زخمی شده اون دقیقا نمی دونست کجا بردنش می گفت شاید مشهد ... می گفت باید بیمارستان هایی که توی مشهد هست بگردین ..... برین ستاد زخمی ها بدجوری زخمی شده همین امروز نزدیک ظهر ......
حامد تا اینو گفت مکث کرد و به من نگاه کرد ... نگاهی که برای من و حامد معنای دیگه ای هم داشت ...
حامد راه افتاد با حسین آقا برن فرودگاه و خودشون رو برسونن به مشهد .... و ما داغون و گریون چشم به تلفن مونده بودیم .....
یلدا بی خیال و خوشحال بازی می کرد بدون اینکه استرس و اضطراب صبح رو داشته باشه .....
من تو حالی نبودم که دیگه به اون فکر کنم ....
تازه نمی دونستم مامانم رو آروم کنم یا الهامو یا به خودم دلداری بدم ...
مامان اونجا در حالی که گریه می کرد به من گفت : بهاره اگر بلایی سر بهروز بیاد من زن و بچه ی اونو چیکار کنم الهام سه ماهه حامله است ...
پرسیدم : پس چرا تا حالا نگفته ؟ ...
مامان سرشو تکون داد و گفت : چه می دونم گفته بود به کسی نگم تا بهروز بیاد اونم بچه ام خبر نداره ؛؛ یا حسین به فریادم برس ؛؛
مرتب در خونه زده می شد و یکی میومد از همه بدتر خانجان بود که خودشو رسوند ...
من قلبم ریخت چون اصلا حوصله ی متلک های اونو نداشتم ... و می ترسیدم باز مسئله ی یلدا رو وسط بکشه که از طاقت من دیگه خارج بود ...
مادرِ الهام هم همش دعا می خوند و نذر و نیاز می کرد ....
خانجان چون ذات بدی نداشت خیلی ابراز همدردی و ناراحتی میکرد و خوشبختانه یلدا هم باهاش خوب بود .....
بازم یلدا توجه منو جلب کرده بود اون مثل یک بچه ی عادی داشت بازی می کرد و انگار نه انگار که همچین مریضی تو وجود اون هست ...
بچه ها خوابیدن ولی ما تا صبح بیدار موندیم ... به امید یک خبر ولی از حامد خبری نشد .....
تا اذان صبح همه به نماز ایستادیم و برای سلامتی بهروز ختم بر داشتیم ...
بعد از نماز همه خوابشون برد به جز من و الهام که توی حیاط راه می رفتیم و منتظر بودیم ...
می خواستم به الهام بگم که یلدا در مورد بهروز چی دیده ولی زود پشیمون شدم ؛؛ چون یلدا به اندازه ی کافی تو دهن ها بود نمی خواستم حرف دیگه ای در موردش بشنوم ....
هوا روشن شد ولی بازم از حامد خبری نشد ...
من مجبور بودم برم بیمارستان چون حامد هم نبود بهتر بود من می رفتم ... یلدا رو به الهام سپردم و رفتم ....
حدود ساعت نه یکی از پرستارها منو صدا کرد و گفت : بدو دکتر بشیری پای تلفن کارت داره عجله کن گفت وقت ندارم بدو .....
با عجله خودمو رسوندم ...
حامد با صدایی بسیار ناراحت گفت : بهاره جان بهروز رو پیدا کردیم الان از پیش اون میایم زخمی شده ولی خودتو آماده کن چون بد جوری آسیب دیده ؛؛ داریم منتقلش می کنیم به تهران ... میارمش تو بیمارستان خودمون ...
گفتم : خدا رو شکر حالا زنده باشه زخمهاش خوب میشه ان شالله ...
پرسیدم : کی می رسین ؟
گفت : نمی دونم دقیقا ؛؛؛ تو از بیمارستان نرو خونه هر وقت رسیدیم به خونه خبر بده اونا بیان ...
پرسیدم : تو به اونا نگفتی ؟
گفت : نه تو بگو فقط بگو زنده اس داریم میام ... ببین بهاره یلدا چطوره ؟
گفتم : ظاهرا خوبه چطور مگه ؟
گفت : درست همون ساعتی که بهروز این طوری شده بود یلدا خبر دار شد ... حالا میام با هم حرف می زنیم ....
من بلافاصله زنگ زدم به خونه و گفتم بهروز خوبه . کمی زخمی شده دارن میارنش تهران همین .....
ولی خودم مثل دیوونه ها شده بودم و اشکم بند نمی اومد .
ناهید گلکار