داستان من یک مادرم
قسمت سی و دوم
بخش دوم
دلم می خواست داد بزنم و عقده ی دلم رو برای خواهرم خالی کنم ...
ولی بازم جلوی خودم رو گرفتم و گفتم : هانیه جان ؟
تا صدای منو شنید گفت : تو کجایی بهاره من دارم میرم دنبال مامان بیایم بیمارستان . بهروز رو آوردن ؟
گفتم : آره همین الان ....
پرسید : حالش خوبه ؟
من تازه فهمیدم ، بهروز واقعا حالش خوبه ؟ کجاس ؟ زخمی شده ؟ ....
گفتم : پس بالاخره بهت گفتن ، آره زود بیاین الان اینجاس تو اتاق عمله ...
فقط مریم رو بذار پیش یلدا باهاش بازی کنه سرش گرم بشه گیر خانجان نیفته .... سوال پیچش کنه ....
خودمو با سرعت رسوندم به حامد و مثل دیوونه ها پرسیدم : بگو چی شده بهروز ؟
رک و راست بگو دیگه دارم از حال میرم ...
به جای حامد دکتر باقری گفت : بهاره خانم وضعش خوب نیست ... یک پاشو از دست داده و یک دستش هم بدجوری آسیب دیده ... ؛؛ خدا کنه عمل به خوبی تموم بشه .... دعا کنین از زیر عمل زنده بیرون بیاد ...
این همه ی چیزی هست که باید بدونین .... می دونم خیلی سخته ولی اتفاقی بوده که افتاده و باید به خاطر مادر تون هم شده قوی باشین ...
هنوز بهروز زیر عمل بود که مامان و الهام و هانیه و بقیه رسیدن ...
ما به اونها نگفتیم که چه اتفاقی افتاده ولی من دیگه طاقت نیاوردم و تقریبا از حال رفتم احساس می کردم دیگه نمی تونم تحمل کنم ، مامان گوشه ای نشسته بود و آهسته زبون گرفته بود .......
فشار من پایین و فشار مامان بالا بود ، الهام و هانیه باردار بودن و حامد با اینکه خودش از همه ی ما ناراحت تر بود چون بهروز رو در وضعیت بدی دیده بود ، بازم سعی می کرد ... از ما مراقبت کنه ...
ساعت یک نیمه شب عمل پنج ساعته ی بهروز تموم شد ..... و تا نزدیک صبح اونو آوردن توی بخش ....
من و حامد تنها کسانی بودیم که می دونستیم اون چه بلایی سرش اومده و از این به بعد باید چطوری زندگی کنه ... و این برای من خیلی ناگوار بود ...
نمی دونستم به مامان چطوری اینو بگم چون مطمئن بودم برای اون سخت تر خواهد بود ....
ناهید گلکار