داستان من یک مادرم
قسمت سی و دوم
بخش هفتم
اونو توی تختش خوابوندم و همین طور که روشو می کشیدم ...
گفت : تو که رفتی ؛؛ یک مرد اومد بچه ها رو دوست نداشت و من دیدم بد شد ، داغون شد ... بعدم به من حمله کرد ..... افتاد روی من ....
گفتم : باشه مامان جان الان دیگه بهش فکر نکن دیگه رفته .......
و اونم چشمهاشو روی هم گذاشت ....
کنارش نشستم ... از حرفاش چیزی نفهمیدم ولی غصه ی دنیا اومد به دلم .......
از خواب بیدار شدم نمی دونستم کجام . دور و ورم رو نگاه کردم امیر و علی کنارم بودن ولی یلدا نبود از جام بلند شدم و دیدم دخترم صبحانه ی من حاضر کرده و منتظره من بیدار بشم ...
گفت : خانم خانما دیرتون نشه اینقدر می خوابین ... خوابالو شدی مامان خانم ...
گفتم : نه بابا شب هایی که خوابم نمی بره اینطوری میشم دیروز اعصابم خورد شد ... تا نزدیک صبح فکر می کردم ...
گفت : شما صبحانه بخور و برو فکر چیزی نباش من ناهار هم درست می کنم ...
راستی اسم منو دبیرستان نمی نویسی ؟ تازه باید امسال امیر و هم بنویسی ....
گفتم : نمی دونم حالا ببینم خدا برای من چی خواسته .... شاید از این شهر هم رفتیم ...
گفت : نه تو رو خدا همین جا خوبه از خونه ی حاج خانم نریم من اینجا خیلی خوبم ، دوست دارم همین جا بمونیم .....
بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم : اونوقت چرا اینجا رو دوست داری ؟
گفت : دوست دارم دیگه ... ای ... مامان جان زود باش دیرت شد .....
با اینکه قبولش برام سخت بود که یلدا تو سن چهارده سالگی فکر عشق و عاشقی باشه ...
ولی حدس می زدم که اونم نسبت به مصطفی احساسی داره که من خوشم نمیاد ...
همین منو تو فکر برده بود که هر چی زودتر از اون خونه و یا حتی از این شهر برم .
ناهید گلکار