خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و سوم

    بخش اول



    با شنیدن صدای حامد هم تمام درد هایی که روی دلم گذاشته بود یادم اومده بود و با اینکه مدت ها بود تو فکر این بودم که برگردم تهران دیگه منصرف شدم ...
    حالا توی راه کلینک داشتم فکر می کردم چیکار کنم که علاقه ای که احتمالا بین یلدا و مصطفی پیدا شده از این بیشتر نشه ترسیدم دیگه نتونم جلوشو بگیرم ...
    اون روز من از سر کار رفتم برای خرید مواد غذایی و یک کم دیر رسیدم خونه ...
    کلید انداختم در باز کنم ... ولی قبل از این که کلید رو بچرخونم یکی منو صدا کرد برگشتم مرضیه با چشمان گریون پشت سرم بود ... نگرانش شدم پرسیدم : چی شده عزیزم چرا داری اینطور گریه می کنی باز اتفاقی افتاده ؟
     گفت : میشه باهات حرف بزنم ، خیلی تنهام ؟ ...
    صورتش از اشک خیس و متورم شده بود ... درمونده و بیچاره به نظر می رسید ...
    گفتم : صبر کن اینا رو بدم به یلدا و برمی گردم ...
    با همون لحن بغض آلودش گفت : باشه توی ماشین منتظرتم ....
    رفتم تو بچه ها باشنیدن صدای در اومدن بیرون علی می خواست که بغلش کنم

    یلدا گفت : چرا دیر اومدی مامان ؟!!
    گفتم : اینا رو بگیرین برین تو من یک بسته جا گذاشتم الان برمی گردم ...
    امیر اعتراض کرد بیا دیگه گُشنمه . یلدا بهمون غذا نمیده میگه تو باید بیایی ....
    به یلدا گفتم غذای بچه ها رو بکش بده بخورن من زود برمی گردم ....
    عوضش عصری می برمتون پارک .....

    با عجله رفتم بیرون و دیدم کمی جلوتر مرضیه تو ماشینش نشسته ....
    خودمو بهش رسوندم به محض اینکه نشستم حرکت کرد و چند تا خیابون اونطرف تر نگه داشت ...
    سرشو انداخت پایین انگار که گناهی بزرگ مرتکب شده باشه ...
    گفت : نمی خوام مامانم اینا بدونن که من با تو حرف زدم .... آخه  یا سرزنشم می کنن یا نصیحت هیچ کدومش به دردم نمی خوره ...
    گفتم : تو این گرما کجا بودی ؟ از مدرسه میایی ؟ دخترت کو ؟
    گفت : هنوز از کودکستان برش نداشتم باز مثل احمق ها رفتم دنبالش ببینم میره خونه ی اون زن یا نه ... باور می کنی هر روز میرم به امید اینک شاید دیگه اون روز نره ... ولی کار هر روزش شده ...
    گفتم : چرا آخه خودتو زجر میدی ؟
     گفت : از تو چه پنهون من دارم دیوونه میشم همونی که اون می خواد ...

    ساعت ها توی ماشین می شینم و گریه می کنم تا اون بیاد بیرون .... هیچی هم بهش نمیگم ... انگار فکر می کنم اونجا که باشم حواسم بهش هست ولی تو خونه مثل اسپند روی آتیش می مونم ... آروم و قرار ندارم ...
    بهاره جون آتیش افتاده توی جونم و داره منو می سوزونه .... می دونی اون همیشه یک ادکلن همراه خودش می بره .... من بین بوی اون عطرِ ادکلن یک بوی دیگه ای هم حس می کردم ... ولی نمی فهمیدم چیه ... بالاخره متوجه شدم که بوی تریاکه ... و حالا اغلب مشروب هم می خوره ...

    من خون می خورم و حرف نمی زنم اگر مامانم بفهمه دیگه هیچ وقت تو خونه ش راهش نمیده ...
    گفتم : ببخشید اینطوری که تو میگی اون زنه نباید زن خوبی باشه ... ببین شایدم برای تریاک کشی میره اونجا ...
    گفت : نه بابا منم اول همین فکر رو می کردم ولی تا سر منو دور می بینه تلفن می کنه و معلومه که مشکوک میزنه ... گاهی هم که می بینه من حواسم هست به هوای خریدن یک چیزی میره بیرون و ... منم دنبالش میرم میره تو تلفن همگانی یک ساعت باهاش حرف می زنه ...
    بعدم که میاد خونه میگه مغازه شلوغ بود ....

    حالا تو تمام این لحظات به من چی می گذره فقط خدای بالا سرم می دونه و بس ......

    چیکار کنم بهاره؟ دارم دق میکنم ...
    گفتم : من نمی دونم به تو چی بگم ؟ واقعا نمی دونم باید چیکار کنی !!!!

    خودت باید تصمیم بگیری .... این طور که معلومه اون حاضر نیست دست از این کاراش برداره ....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان