داستان من یک مادرم
قسمت سی و سوم
بخش چهارم
چشمای حاج خانم پر از اشک شد و گفت : من چه قابل این حرفا هستم ولی از اینکه تو منو دوست داری به خودم می بالم منم تو رو خیلی دوست دارم ....
یلدا کنار من نشسته بود ... داشتم با خودم فکر می کردم چرا یلدا این حرف ها رو به حاج خانم زد نکنه به خاطر مصطفی باشه ؟
یک مرتبه یلدا بلند گفت : نه به خدا مامان این چه حرفیه ؟
به یلدا اشاره کردم ... هیس من داشتم فکر می کردم مامان جان ... یلدا یک کم رفت تو هم و ساندویج رو گاز زد .....
وفتی برگشتیم خونه امیر و علی دیگه خسته بودن و زود خوابیدن ... من و یلدا هنوز نشسته بودیم ... دستشو گذاشت توی دست منو گفت : مامان من به خدا همون احساسی رو که داشتم به حاج خانم گفتم ... خودشو خیلی دوست دارم ....
گفتم : ببخش مامان جان فکرِ دیگه دست خود آدم نیست ... راستش تازگی ها تو فکر رفتم که از اینجا بریم نمی خوام بین تو و مصطفی علاقه ای به وجود بیاد .
گفت : اگر بیاد چی میشه ؟ اون که پسر خوبیه ؟
گفتم : یلدا ؟ چی داری میگی ؟ تو هنوز بچه ای ؟
گفت : من ازش خیلی خوشم میاد اونم مثل مامانش یک فرشته اس ... همین به خدا مامان نگران نباش شایدم مثل برادر ازش خوشم میاد می دونی که بهت دروغ نمیگم ....
گفتم : در مورد احساس اون چی فکر می کنی ؟
گفت : خوب ... آره ... فکر کنم از من خوشش میاد ... ،،، فکر کنم ،،، ... ولی مطمئن نیستم ....
گفتم : پس بیا از اینجا بریم تا درد سر نشده ......
گفت : نه خواهش می کنم تا حالا کسی با این وضعیت من این طوری بر خورد نکرده که اونا کردن جز مامان بزرگ ... بذار بمونیم قول میدم هر چی بشه به شما بگم ... به خدا اینجا راحتم احساس امنیت می کنم .......
یلدا خوابید و من کنارش بیدار موندم ....
داشتم فکر می کردم یعنی لیاقت بچه ی من همین قدر بود که این طور توی زندگیش زجر بکشه و در به دری رو تحمل کنه ؟ برای چی ؟ چه لزومی داشت ؟
در حالی که می تونست زندگی بهتری داشته باشه چه کسی باعث این آوارگی و عذاب ما شد ؟
ناهید گلکار