خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم



    یادم اومد که : اون روز من از کنار تخت یلدا نمی تونستم تکون بخورم دستم توی دستش بود و ول نمی کرد و مرتب بدنش می لرزید ...
    ولی تا بعد از ظهر حالش بهتر شد و شروع کرد به بازی کردن ......
    شب که حامد اومد یلدا دوید طرفش و اونم بغلش کرد و گفت : بابای من عزیزم فدات بشم ، خوبی ؟ بهتر شدی بابا جان ؟ دیگه نمی ذارم بری اونجا ...
    یلدا گفت : من کودکستان رو دوست دارم می خوام با بچه ها بازی کنم ...
    حامد اونو گذاشت زمین و ازش پرسید : باشه بابا بگو امروز چی شد این طوری شدی ؟
    گفت : به مامان گفتم دیگه ....
    حامد گفت : خوب به منم بگو می خوام بدونم ...
    گفت : مرده بد بود به من نگاه کرد ... داغون شد .... و یک مرتبه یلدا کلافه شد ...
    حامد گفت : باشه بابا ولش کن ....

    بعد به من گفت : بهاره صبح بریم ببینم مرده کی بود تو کودکستان چرا اصلا مرد راه دادن .....
    صبح همین کارو کردیم ... سر راه من پیاده شدم و رفتم پیش مدیر کودکستان ....

    از دیدن من خوشحال شد و گفت خیلی نگران بودم الان می خواستم زنگ بزنم سرمون امروز شلوغ بود ... حادثه ی بدی اتفاق افتاده ...
    سرایدار اینجا دیشب متاسفانه فوت کرده ... ببخشید نتونستم از یلدا جون خبر بگیرم .... پرسیدم ایشون مرد بودن ؟
     گفت : بله آقا حیدر اینجا با خانمش کار می کنه ....
    پرسیدم : چه اتفاقی براش افتاده ؟
    گفت : نمی دونم دم در همین نزدیک کودکستان یک ماشین بهش زد و بدبخت داغون شد ...

    بدنم شروع کرد به لرزیدن موی بر تنم راست شد حتی احساس می کردم موهای سرم هم سیخ شده ... با عجله خداحافظی کردم و برگشتم تو ماشین ...
    حامد از صورت من فهمید که چیزی شده ، پرسید : گفتم صبر کن یلدا رو بذاریم خونه ی مامان بعدا ...
    گفت : امروز ببریم پیش خانجان ....

    گفتم : نه مامان منتظره می ترسم خانجان رو اذیت کنه ....
    وقتی یلدا رو گذاشتم ... دیگه نمی تونستم اون حرف رو توی دلم نگه دارم و اشتباه کردم و جریان رو برای حامد تعریف کردم چون برای خودم خیلی عجیب و باور نکردنی بود .......

    حامد به محض اینکه شنید زد روی ترمز ... بعدم زد کنار خیابون و نگه داشت ...
    گفت : وای بهاره موهای تنم راست شد و لرز افتاده به جونم ، حالا چی میشه بهاره ... تو میگی چیکار کنیم ؟
    گفتم : کاری نمی خواد بکنیم جز اینکه مراقب یلدا باشیم صدمه نبینه ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان