داستان من یک مادرم
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
نمی دونم چرا حامد اصلا به فکر احساس یلدا نبود و به خانجان اعتماد داشت ....
از بس عصبانی بودم گفتم : حامد جان یلدا خوابش میاد زودتر بریم خونه .......
وقتی برگشتیم و من یلدا رو خوابوندم گفتم : حامد با دست خودت برای خودت و یلدا درد سر درست کردی ... دارم از دستت دیوونه میشم نباید به خانجان می گفتی ...
عصبانی شد و گفت : آخه این چیه که من نگم به خانجان مادرمه دوست داشتم اونم بدونه ........ تازگی با همه ی کارای من مخالفت می کنی اینو بگو ؛؛ اونو نگو ؛؛ چرا مثل احمق ها با من رفتار می کنی ؟ ای بابا من مگه به تو میگم به مامانت چی بگو چی نگو ...........
گفتم : دوست داشتی خانجان بدونه چرا به دکتر باقری گفتی ؟ ...
پرسید : تو از کجا می دونی به اون گفتم ؟
گفتم : خودش تو راهرو منو دید و در موردش حرف زد اونم سئوال داشت ببینه یلدا چی دیده ......
حامد یک کم عصبانی و یک کم شرمنده بود گفت : اونم دکتره می خواستم نظرشو بدونم .... اصلا دلم می خواد ؛؛؛ به تو مربوط نیست من در مورد بچه ی خودم چی میگم و به کی میگم ..... ول کن بابا ؛؛؛؛ شدم مسخره دست تو ....
و رفت خوابید ...
بی اختیار بغض کرده بودم و دلم برای آینده ی بچه ام شور می زد .
همین هم بود چون فردای اون شب طاهره و محسن ؛ با بچه هاشون که حالا چهار تا شده بودن اومدن خونه ی ما برای شام ....
یلدا از دیدن اونا خیلی خوشحال بود به خصوص عمو محسن که خیلی دوستش داشت ... چون بی خبر اومده بودن زنگ زدم به مطب و از حامد خواستم که زودتر بیاد و سر راه خانجان رو هم بیاره ... من داشتم شام درست می کردم ...
که دیدم طاهره یلدا رو تنها برده توی اتاق و درو بسته ، با عجله خودمو رسوندم دیدم یلدا رو نشونده و ازش می خواد که اونو نگاه کنه و هر چی می بینه بهش بگه ....
یلدا کلافه شده بود و می گفت : خوب خاله من تو رو می بینم ...
صداش کردم : طاهره جون میشه به من کمک کنی ؟
گفت : چشم الان میام داریم با یلدا جون درد دل می کنیم .
ناهید گلکار