خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم




    یلدا دوید طرف منو گفت : مامان کمکم کن ........
    دلم برای بچه ام آتیش گرفت می دونستم تازه این اول کاره ... طاهره رو با خودم بردم تو آشپزخونه ....

    و بهش گفتم : طاهره جون الهی فدات بشم در مورد یلدا چی شنیدی ؟
     گفت : خانجان میگه پیشگو شده و آینده رو می بینه ....
    گفتم : به خدا قسم این طور نیست یلدا فقط یک بار ذهنش رسیده تازه اونم معلوم نیست ... اصلا . با عقل جور در نمیاد ... که چیزی رو پیشگویی کنه ... تو که خانجان رو می شناسی بزرگش کرده ... شما باور نکن ....
    کمی ناراحت شد و گفت : ولی بهروز رو هم دیده بود که اون اتفاق براش می خواست بیفته ....
    گفتم : وای کی گفته اصلا همچین چیزی نیست ... اینا چیزاییه که حامد می خواد قبول کنه که بگه یلدا به خاطر این می ترسه ؛؛ همین باور کن از این خبرا نیست ؛؛ ...

    با این که معلوم بود قانع نشده ولی به روی خودش نیاورد ...

    اون شب خانجان هم که حدس زده بود طاهره چرا یک دفعه سر از خونه ی ما در آورده ؛؛؛ نیومد ،، و اونام شام خوردن و رفتن ......

    ولی فردای اون روز آذر خانم هم همین کار و کرد ...

    ولی خوب این بار من اجازه ندادم با یلدا تنها بشه .....
    ولی دیگه نمی تونستم با کسی رفت و آمد کنم هر کس این بچه رو می دید می خواست یک طوری اونو امتحان کنه و این باعث عذاب من و یلدا شده بود ......
    حدود چهل روز بعد عصر جمعه بود.....
    حامد خواب بود و من داشتم لباسهای یلدا رو اطو می کردم و اونم اطراف من بازی می کرد یک دفعه یک جیغ کشید و شروع کردن به لرزیدن ...
    حامد از صدای جیغ اون بیدار شد من فورا یلدا رو بغل کردم و گرفتمش روی سینه ام و گفتم : چیزی نیست مامان جان نترس...

    در حالی که صورتش می لرزید و جیغ های کوتاه می کشید دستشو به اطراف تکون می داد  ؛؛

    حامد اونو از بغل من گرفت و گفت : نترس بابا من اینجام نترس خودم می کشمش نترس من هستم بابا ......
    یلدا چشمهاشو محکم بسته بود و روی هم فشار می داد ....
    با همون حال گفت : خانجان ... خانجان .... افتاد .... بابا خانجان ...خون ......
    اطو رو از برق کشیدم با سرعت لباس پوشیدیم و حامد زنگ زد به خونه ی خانجان ,, 
    کسی گوشی رو بر نداشت ما دیگه یلدا رو فراموش کردیم ... اون همین طور دل می زد و گریه می کرد

    حامد بغلش کرد و رفت پایین . منم کلیدها رو بر داشتم و با سرعت دنبالش دویدم .......
    یک ساعت پیش حامد تلفنی با خانجان حرف زده بود و ما می دونستیم اون باید خونه باشه .......




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان