خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم



    بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم خودمون رو به خونه ی خانجان رسوندیم ...
    یلدا هنوز دل می زد ....

    حامد می کوبید به در و زنگ می زد ولی کسی جواب نمی داد .... محکم تر ... و محکم تر ...

    همسایه ها از سر و صدای ما اومدن بیرون حالا همه نگران و دستپاچه راهی پیدا می کردن که بتونیم وارد خونه بشیم ...
    حامد معطل نکرد با لگد و و فشار و ضربه هایی که با یک آجر می زد به در اونو شکست و باز کرد ......
    خانجان نبود ... صدای شیر آب از توی حموم رو من شنیدم و دویدم به طرف حموم حالا در حموم از تو بسته بود باز حامد با چند تا لگد اونو باز کرد ......
    خانجان لخت وسط حموم افتاده بود و شیر آب باز بود و حموم غرق خون ....
    من زود یک پارچه گذاشتم روی سرش و حوله رو انداختم روش داد زدم یکی آمبولانس خبر کنه ...

    و با کمک حامد لباسهاشو تنش کردیم و حامد اونو از تو حموم آورد بیرون و تا اون موقعی که  آمبولانس رسید خانجان چشمشو باز کرده بود و حامد با اون رفت بیمارستان .....

    من از همسایه ها که کمک کرده بودن ولی حاضر نبودن دیگه معرکه رو ترک کنن تشکر کردم و درِ شکسته رو بستم و با یلدا منتطر موندم ...

    دعا می کردم بلایی سر خانجان نیومده باشه این سومین موردی بود که یلدا خطرشو احساس کرده بود و دیگه شکی برای من باقی نمونده بود ......... و این بار کنجکاوی منم تحریک شده بود تا از یلدا بپرسم که دقیقا چی دیده ...
    ولی وقتی این کارو کردم ... کلافه شد و جواب درستی به من نداد و می خواست از دستم فرار کنه ...

    و من متوجه شده بودم که یلدا حالا خودشم گیج شده و نمی دونه چه اتفاقی داره براش میفته ....
    دو ساعت بعد حامد خانجان رو با خودش آورد ...

    در حالی که حسین آقا با آذر و محسن و طاهره هم اومدن و در کمال تعجب همه می دونستن که یلدا به ما خبر داده و می گفتن جون جانجان رو نجات داده ... و بطور طیبعی همه می خواستن از یلدا سئوال کنن و این یلدا رو بی اندازه اذیت می کرد.....
     بی قرار و بهانه گیر شده بود و مدام می گفت : بریم خونه مون و به جای اینکه پاسخی برای کسی داشته باشه گریه می کرد ...

    و من به چشم خودم می دیدم که چقدر داره رنج می بره ... اون از سئوالات اونا سر در نمیاورد و گیج شده بود ...

    و با این اتفاق مسیر زندگی ما عوض شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان