داستان من یک مادرم
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم خودمون رو به خونه ی خانجان رسوندیم ...
یلدا هنوز دل می زد ....
حامد می کوبید به در و زنگ می زد ولی کسی جواب نمی داد .... محکم تر ... و محکم تر ...
همسایه ها از سر و صدای ما اومدن بیرون حالا همه نگران و دستپاچه راهی پیدا می کردن که بتونیم وارد خونه بشیم ...
حامد معطل نکرد با لگد و و فشار و ضربه هایی که با یک آجر می زد به در اونو شکست و باز کرد ......
خانجان نبود ... صدای شیر آب از توی حموم رو من شنیدم و دویدم به طرف حموم حالا در حموم از تو بسته بود باز حامد با چند تا لگد اونو باز کرد ......
خانجان لخت وسط حموم افتاده بود و شیر آب باز بود و حموم غرق خون ....
من زود یک پارچه گذاشتم روی سرش و حوله رو انداختم روش داد زدم یکی آمبولانس خبر کنه ...
و با کمک حامد لباسهاشو تنش کردیم و حامد اونو از تو حموم آورد بیرون و تا اون موقعی که آمبولانس رسید خانجان چشمشو باز کرده بود و حامد با اون رفت بیمارستان .....
من از همسایه ها که کمک کرده بودن ولی حاضر نبودن دیگه معرکه رو ترک کنن تشکر کردم و درِ شکسته رو بستم و با یلدا منتطر موندم ...
دعا می کردم بلایی سر خانجان نیومده باشه این سومین موردی بود که یلدا خطرشو احساس کرده بود و دیگه شکی برای من باقی نمونده بود ......... و این بار کنجکاوی منم تحریک شده بود تا از یلدا بپرسم که دقیقا چی دیده ...
ولی وقتی این کارو کردم ... کلافه شد و جواب درستی به من نداد و می خواست از دستم فرار کنه ...
و من متوجه شده بودم که یلدا حالا خودشم گیج شده و نمی دونه چه اتفاقی داره براش میفته ....
دو ساعت بعد حامد خانجان رو با خودش آورد ...
در حالی که حسین آقا با آذر و محسن و طاهره هم اومدن و در کمال تعجب همه می دونستن که یلدا به ما خبر داده و می گفتن جون جانجان رو نجات داده ... و بطور طیبعی همه می خواستن از یلدا سئوال کنن و این یلدا رو بی اندازه اذیت می کرد.....
بی قرار و بهانه گیر شده بود و مدام می گفت : بریم خونه مون و به جای اینکه پاسخی برای کسی داشته باشه گریه می کرد ...
و من به چشم خودم می دیدم که چقدر داره رنج می بره ... اون از سئوالات اونا سر در نمیاورد و گیج شده بود ...
و با این اتفاق مسیر زندگی ما عوض شد ...
ناهید گلکار