خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم




    تاسوعا و عاشورا بود و ما سه روز تعطیل بودیم ....
    حامد گفت : من برم به خانجان سر بزنم و برگردم و خودش تنها رفت ...... و متاسفانه اون روز این حرف دکتر رو هم گذاشت کف دست اون ...

    و خانجان هم که خودشو کارشناس همه ی امور می دونست ... نظر داد که دکتر (.....) خورده حرف مفت زده این بچه جن داره و این خبر ها رو هم اونا براش میارن ..... و باید ببریمش پیش جن گیر و خودتون رو خلاص کنین .....
    اون روز من و یلدا کلی با هم بازی کردیم و بین این کار متوجه شدم که یلدا دیگه همه ی حروف رو میشناسه و خیلی از کلمات رو می تونه بخونه و بنویسه ...

    خوشحال بودم و منتظر حامد که از خونه ی خانجان بیاد بهش بگم ...
    شام کتلت و سوپ جو درست کردم میز رو چیدم و یلدا هم بهم کمک می کرد ...

    من می گفتم : قربونت برم دختر خوشگلم ...

    اون جواب می داد : من قربون تو برم مامان خوشگل مشکلم ,,
    و من شروع کردم شعر خاله سوسکه که اون خیلی دوس داشت و همشو  بلد بود باهاش خوندن و گفتم  : سلام علیکم سوسک سیاه سلامتین ایشالله .....
    اون می گفت : سلام و درد پدرم خاک به گورم خاک به سرم چه حرفا ..... چلاق بشی ایشالله ... خجالتم خوب چیزیه نه والا ....
    گفتم : خوب چی بگم فدایت ؛؛؛ فدای خاک پایت ،،
    گفت : می تونی بگی عزیزم ؛؛ قشنگم ,, ملوسم ,, بیا دورت بگردم ,, به قربونت بگردم ....
    گفتم : تو مال من میشی ؟
     با قر و ناز گفت : استغفرالله ....
    عیال من میشی ؟ ....... اوه ؛ اوه ,, واه ؛ واه ........
    ما دوتا دور میزی که برای شام چیده بودم می رقصیدیم قر می دادیم و می خوندیم ....
    حامد که از راه رسید ؛؛ دیدم قیافه اش تو همه و احوال خوبی نداره ...

    به یلدا گفتم : بیا بابا رو سر حال بیاریم .... یک کم به شوخی پشتشو ماساژ دادیم ....
    اونم با زور یک کم با یلدا سر به سر گذاشت و نشستم سر شام ...

    من گفتم : بابا جونش یک مژده برای شما داریم ...
    با بی حوصلگی گفت : بفرمایید ببینم چی برام دارین ....
    گفتم : یلدا خانم به این کوچیکی خوندن و نوشتن یاد گرفته امروز اسم منو و شما رو هم نوشت .... و برای همین ما اینقدر خوشحالیم و می خواستیم شما هم خوشحال بشین براش جایزه بخری .......
    حامد در جواب من یک لبخند زد و گفت : آفرین .
    وقتی یلدا خوابید ... ازش پرسیدم : حامد جان چی شده ؟
    گفت : بهار تو رو خدا قیل و قال راه ننداز فقط داریم حرف می زنیم .... مثل دو تا آدم متمدن ... شلوغ نکن ... این که میگم فقط یک فکره داره منو می خوره ...
    گفتم : باشه عزیزم چشم بگو اذیت نشی ........

    گفت : خانجان میگه ... امکان داره که این که یلدا می بینه جن باشه و این خبرها رو هم اونا براش میارن ....
    گفتم : خوب بذار خانجان هر چی دلش می خواد فکر کنه ما کار خودمون رو می کنیم ...
    گفت : بهاره جان اگر این راه حل مشکل یلدا باشه تو راضی نمیشی یک بار امتحان کنیم ؟

    در حالی که داشتم به شدت خودمو کنترل می کردم گفتم : مثل یک آدم متمدن بهت میگم تو خیلی بی تمدن و عقب مونده ای که به این چیزا اعتقاد داری ..... من واقعا تعجب می کنم تو چطور تحصیل کرده ای هستی و دانش و علم به تو نگفته که جن اگر هم باشه به این صورت با آدما کاری نداره ...

    تو که خودت اونجا بودی دیدی دکتر چی گفت : چون خانجان میگه حرف مفته باور می کنی ؟
    گفت : نه به خدا باور که نمی کنم من حتی باور حرفای دکتر هم برام سخته ولی احتمال که میشه داد یک بار می بریم شاید خوب شد ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان