خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول



    دستم و گرفت و گفت : بیا بریم فدات بشم دیگه از این بهتر نمیشه ... من که تو پوست خودم نمی گنجیدم ، هر کی می خواد هر چی بگه ؛ بگه ؛؛ برام مهم نیست ....
    گفتم : تو رو خدا ببین حامد ، این خبر به تو رسیده ولی من هنوز خودم خبر نداشتم .....
    گفت : ول کن این حرفا رو بیا بریم تو اتاق من با هم ناهار بخوریم ...... برای من مخصوص میارن ... فکر کنم برای دوتا مون بس باشه .

    از اون روزی که منیژه رو پشت صندلی حامد دیده بودم تا اون زمان دیگه نرفته بودم به بخش اون و تصمیم داشتم دیگه هم این کارو نکنم ....... ولی اون روز قبول کردم و با هم رفتیم ...
    منیژه داشت با چند تا پرستار دیگه ناهار می خورد ...

    حامد دست منو گرفته بود و عاشقانه حرف می زدیم . اون از خوشحالی یک نفر رو فرستاد تا شیرینی بخره ..
    منیژه منو دید ولی روشو برگردوند و وانمود کرد ندیده ..... منم به روی خودم نیاوردم و فکر کردم بزار اینقدر غصه بخوره تا بمیره ...
    حامد شوهر منه ... ولی دیگه یقین داشتم که اون اصلا از من خوشش نمیاد .....
     با حامد خوشحال و خندون ناهار خوردیم و در مورد بچه ای که به یکباره اومده بود تو زندگی ما حرف می زدیم  ....
    گفتم : حامد جان اگر یلدا بفهمه تو فکر می کنی چه عکس العملی نشون بده ؟ نکنه حسودیش بشه ؟
     گفت : پس تو یلدا رو نشناختی یک ذره تو وجودش بدی نیست ... اون یک استثنا تو خلقت خداست پس مطمئن باش با این مسئله هم خوب کنار میاد بهت قول میدم .....
    اون روز وقتی می خواستیم یلدا رو برداریم ، حامد هم در ماشین رو قفل کرد و گفت : منم میام بذار با هم به مامان بگیم ......
    یلدا دوید طرف حامد و رفت تو بغلش حامد طوری که مامانم هم بشنوه گفت : مامان بهاره می خواد برات نی نی بیاره ....
    یلدا خوشحال شد و گفت : الان بیاد ...
    مامان با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مبارکه مادر ولی تو که گفته بودی دیگه بچه نمی خوای واقعا تعجب کردم چی شد پس ؟
     گفتم : نگو مامان جان شد دیگه ....
    حامد از مامان پرسید : شما خوشحال نشدین ؟
    گفت : چرا البته که شدم ولی یلدا احتیاج به مراقبت داره ، بهاره هم که میره سر کار ... سختش میشه بچه ام و خودش خندید و گفت : منم به فکر بچه ی خودم هستم ولی ان شالله مبارکه .....
    یلدا باز به من گفت : مامان الان بیاد ...
    حامد گفت : اون الان اینجاس تو شکم مامان باید صبر کنیم بزرگ بشه خودش میاد ، یک خواهر یا یک برادر ......
    یلدا گفت : من می دونم برادره من ازش مراقبت می کنم و بهش شیر میدم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان