داستان من یک مادرم
قسمت سی و ششم
بخش دوم
وقتی رسیدم دم مدرسه دیدم مدیرشون هراسون اومد جلو و گفت : بشیری دختر شماست ؟
گفتم : بله چی شده ؟
با لحن بدی گفت : خانم چرا به ما نگفتین که دخترتون مریضه شما باید منو در جریان می گذاشتین .
گفتم : یلدا مریض نیست یک کم زود می ترسه ... الان کجاست ؟
گفت : متاسفانه زنگ آخر که می خواست بره خونه ,, مدرسه رو گذاشت روی سرش ؛؛ هر چی به خونه زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت .
داشتیم می بردیمش دکتر که یک آقایی اومد گفت اومدم دنبال بشیری و وقتی دید که اون حالش بده ، با ما دعوا کرد و گفت اون مریضه و خودش دستپاچه با معلم بهداشت دخترتون رو بردن دکتر ، هنوز بر نگشتن !!
ما نفهمیدیم برای چی ترسیده و جیغ می کشه . به من نگاه می کرد و می ترسید .... دلیلش چی بود خانم بشیری ؟ خوب به ما هم بگین شاید دوباره اینطوری شد ....
دیگه به حرفاش گوش نمی کردم ...
داد زدم : بچمو کجا بردن ؟ کجاست بچه ام ؟ کجاست ؟ ...
گفت : نمی دونم کجا بردن ... مگه اون آقا فامیل شما نبود ؟ یک مرد جوون؟ ...
گفتم : چرا ( چون حدس زده بودم که مصطفی باشه ) ....
گفت : خوب ما هم دیدیم حالش بده و نمی تونه درست نفس بکشه ،گفتم بفرستیمش پیش یک دکتر تا دیر نشده .... چیکار می کردم ؟ کار بدی کردیم ؟
گفتم : نه من دلواپسم ........... مثل دیوونه ها می دویدم دم مدرسه و بر می گشتم ... اونم دنبالم میومد و هی توضیح می داد ....... نمی دونستم یلدای منو کجا بردن من باید باشم تا بهشون بگم که باید چیکار کنن تا حالش خوب بشه ....
اینجا دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم .... اصلا یادم رفته بود که امیر و علی جلوی در مدرسه منتظرن ......
یلدا چند وقت بود که این حالت بهش دست نداده بود و باز اون منو به اشتباه انداخت و یادم رفت که بیشتر باید مراقبش باشم فقط امیدوار بودم که مصطفی یلدا رو برده باشه .... بعد فکر کردم اگر مصطفی بخواد یلدا رو ببره دکتر کجا می بره ؟ و با سرعت دویدم تا سر کوچه خیلی راه نبود ...
جلوی یک ماشین رو گرفتم و گفتم : تو رو خدا منو برسون جون بچه ام در خطره !
بیچاره اون مرد نگه داشت و منو رسوند به کلینیک خودم دویدم بالا دیدم طیبه توی راهرو ایستاده فهمیدم حدسم درسته ، پرسیدم : یلدا کجاست؟
اومد جلو و گفت : نگران نباش حالش بهتره ...... یلدا زیر سرم بود ولی اکسیژن بهش وصل نکرده بودن دستشو دراز کرد و باز گفت : ببخشید مامان جون بازم تو رو اذیت کردم و گریه اش گرفت .
مصطفی بالای سرش بود ...
گفتم : شما بازم به داد من رسیدین دستت درد نکنه چی شد که یلدا رو دیدی ؟
ناهید گلکار