داستان من یک مادرم
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
گفتم : خودش این طوری میگه ....
میشه دو سه روز مراقب خودتون باشین صدقه بدین نمی دونم اصلا دوتا گوسفند بکشین ... به هر حال ضرر نداره .....
ببینین من مجبور شدم به خاطر شما این راز رو بگم شما هم خواهشا به کسی نگین .....
در حالی که ترسیده بود و کنترل خودشو از دست داده بود ...
هاج و واج پرسید : حالا من چیکار کنم ؟
گفتم : همین که گفتم دیگه مراقب باشین ......
اول زیاد جدی نگرفت و تشکر کرد و منم خداحافظی کردم و رفت پایین و مصطفی اومد نشست و روشن کرد و پرسید : بریم ؟
گفتم : بریم ممنونم .
یک دفعه دیدم خانم جلالی دنبال ما دوید و پرسید : تا کی مراقب باشم ؟ نگفت چه خطری ؟
گفتم : هر چی می دونستم به شما گفتم ....
بیچاره وسط خیابون حیرون مونده بود و نمی دونست باید چیکار کنه و من دیدم که بی اندازه ترسیده بود .....
نمی دونستم کار اشتباهی کردم یا نه ..... به هر حالا نمیشد بی تفاوت بمونم ...
وقتی مصطفی راه افتاد از من پرسید : بهاره خانم چرا به من نگفتین که یلدا خانم می تونه پیش بینی کنه ؟
گفتم : نمی تونه ... اون از همون تصویرهایی که می بینه متوجه شده ... وقتی کسی براش خطری باشه یا خوشحالی باشه ، یلدا می بینه به خدا قسم خودمم نمی دونم اون چی می بینه حتی خودشم درست نمی تونه بگه ...
هر وقت میاد توضیح بده کلافه میشه . منم چون یک مادرم به رنج اون راضی نیستم ؛؛ میگم حالا هر چی هست باشه اهمیتی نمی دم ....
ولی اگر ازش بپرسی امشب ممکنه چه اتفاقی بیفته نمی تونه بفهمه ... و فورا میگه من از کجا بدونم ؟
پس اونی که شما فکر می کنی نیست ...
با ناراحتی و یک حالت بغض آلود گفت : شما چرا نمی ذارین من ازش مراقبت کنم ؟ دست تنهاین ؛؛ نمی تونین هم کار کنین هم بچه ها رو از مدرسه بیارین ....
خوب من بچه ها رو می برم و میارم کاری ندارم که ...
گفتم : یک سئوال ازت می کنم تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
منم خجالت می کشم همش باید محبت های شما رو قبول کنم و این طوری تا ابد مدیون شما میشم ...
گفت : من این کارو به خاطر دوستیمون می کنم و توقعی ندارم بهتون قول میدم .....
گفتم : راستشو بخوای از تو می ترسم ...
نمی خوام با این همه خوبی که تو وجودت هست صدمه ببینی ....
گفت : برای چی صدمه ؟
گفتم : خودت می دونی من چی میگم ... من آدم رک و راستیم استخون لای زخم نمی ذارم ...
یلدا کارش هیچ حساب کتاب نداره مثل دخترای دیگه نیست ...
عادی نیست زندگی سختی در پیش داره ... تازه به من گفتن ... معلوم نیست به خاطر مغزش که خیلی فعاله چقدر عمر بکنه ...
و منم تا کی می تونم اینجا بمونم . اون وقت از لحاظ عاطفی صدمه می بینی ......
حالا اون بغضی که گلوشو گرفته بود . آشکارا خودشو نشون داد ... قرمز شد و با حالتی که من دلم براش سوخت ، گفت : برای من اشکال نداره ...
اونو بذارین به عهده ی خودم ... وقتی دلم می خواد این کارو بکنم پای عواقبشم وایمیستم ... هر چی پیش اومد باهاش کنار میام ...
ولی هر کجا که شما برین منم با هاتون میام ... می دونم که از دستم عصبانی میشین ولی دلم می خواد از شما و یلدا حمایت کنم اگر قابل بدونین ...
گفتم : همین منو نگران می کنه .... اینم بهت بگم من اجازه نمیدم چنین چیزی بشه درست نیست ....
حاج خانم از احساس تو خبر داره ؟
ناهید گلکار