داستان من یک مادرم
قسمت سی و ششم
بخش ششم
گفت : آره موافقه ... از اول می دونست ....
گفتم : می دونی یلدا تازه رفته تو پونزده سال ؟
گفت : بهاره خانم من که کاری نکردم فقط می خوام مراقبش باشم همین ... نگرانشم ... شما از من خطایی دیدین تا حالا ؟
کاری کردم که بر خلاف میل شما بوده ؟ ... خیلی ها از بچگی یک نفر رو دوست دارن من کاری نمی کنم که خلاف شرع و انسانیت باشه شما که می دونین آدم مقیدی هستم ....
گفتم : آقا مصطفی ...
چرا نمی فهمی من وضعیتم معلوم نیست شاید فردا رفتم ... شاید پس فردا ... بالاخره بابای یلدا میاد و ما رو پیدا می کنه .... اون وقت تو صدمه می بینی و من راضی نیستم ، پسر خوبی مثل تو این طوری اذیت بشه ....
گفت : اگر برین منم میام چه بخواین چه نخواین شما رو تنها نمی ذارم ....... هیچی هم از شما نمی خوام ... بهتون قول میدم مزاحمتی برای شما ایجاد نکنم ... من می دونم شما در چه حالی هستی و نمی خوام برای شما دردسر باشم ... هدفم فقط کمک به شماس ......
می دونستم که دیگه نمیشه باهاش بحث کرد چون در شرایطی نیست که حرف منو بپذیره ...
منم با روز سختی که گذرونده بودم دیگه نای حرف زدن نداشتم ... و دلم برای بچه ها شور می زد .....
وقتی رسیدم طیبه و حاج خانم خونه ی ما بودن . حاج خانم به بچه ها غذا داده بود و یلدا خوابیده بود ...
ولی مثل اینکه بند رو جلوی طیبه به آب داده بود .....
چون اون با اینکه می دید من چقدر خسته و بی رمقم باز سوال پیچم میکرد و اعتراض حاج خانم هم فایده ای نداشت ....
پرسید : ببخشید بهاره جون یلدا جون چه چیزایی رو پیش بینی می کنه ؟ ... برای هر کس بخواد اتفاقی بیفته می بینه ؟ ...
از کی اینطوریه شده ؟ میشه یک کم برای من توضیح بدین ؟ ...
من همین طور بهش نگاه می کردم .
حاج خانم که می دونست من چقدر از این کار متنفرم اونو بکش بکش برد و هی می گفت : بیا بریم خودم برات توضیح میدم .....
و نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید قول داده بودم کسی نفهمه ولی تقصیر من نبود . این دیگه ول نمی کنه ....
ناهید گلکار