خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول




    اونا که رفتن در اتاق رو قفل کردم دلم می خواست داد بزنم و دوتا بال در بیارم و از روی زمین بلند بشم و برم تو آسمون جایی که این مشکلات برای من نباشه ...
    دلم برای یک زندگی عادی بدون دغدغه و ساده لک زده بود ...
    امیر و علی دلشون می خواست از اولین روز مدرسه برام بگن ولی من اصلا آمادگی نداشتم ...
    باید فکر می کردم ؛؛ تا راه نجاتی پیدا کنم ؛؛؛ در حالی که داشتیم به اون زندگی عادت می کردیم ...
    دوباره همه چیز بهم خورد و من باید از اونجا می رفتم . می دونستم که نه طیبه و نه مدیر مدرسه ی یلدا ما رو به حال خودمون نمی ذارن ......
    وقتی یلدا بیدار شد حالش خوب بود و اولین چیزی که پرسید این بود که برای مدیرش چیکار کردیم ؟ ...
    من ناراحت بودم از دست یلدا ...
    گفتم : خوب آخه مادر من ؛؛؛؛ چرا  نمی تونی خودتو کنترل کنی ؟ حتی به طیبه هم گفتی الان همه می دونن ... دیگه نمیشه جلوی اونا رو بگیرم .....
    و باز اون مثل همیشه معذرت خواهی می کرد کاری که من ازش متنفر بودم ...

    پس داد زدم و گفتم : معذرت نخواه ... اینقدر نگو ببخشید ... بهت گفتم تقصیر تو نیست چرا خودت رو مقصر می دونی ؟ ...
    یلدا پرید منو بغل کرد و به گریه افتاد و گفت : نکن مامان تو رو خدا اگر فکر می کنی تقصیر من نیست چرا عصبانی هستی از دستم ؟
     به گریه افتادم و گرفتمش تو بغلم  ... و هر دو در مونده ؛؛؛ هق و هق گریه کردیم ؛؛ طفلک ها امیر و علی هم اومدن و به ما چسبیده بودن و اشک می ریختن .......
    اون دوتا بچه ، یلدا رو از من بیشتر دوست داشتن ...
    چون بهشون بیشتر از من محبت می کرد ....

    حالا گوشه ی اون اتاق توی یک شهر غریب من و سه تا بچه هام داشتیم اشک می ریختیم و من بهاره ای نبودم که در اون زمان بتونم خودمو جمع و جور کنم ..... تا بچه هام بیشتر از این صدمه نبینن .....
    وقتی آروم شدیم یلدا ازم پرسید : بهم میگی خانم مدیر چی شد ؟
    گفتم : نمی دونم عزیزم من فقط بهش هشدار دادم . دیگه با خداست شاید هم برای همین تو این خطر رو دیدی ...... که اون خبر دار بشه ولی اگر اتفاقی افتاد تو ناراحت نشو ما کاری که از دستمون بر میومد کردیم .... بقیه تقدیر الهیه ......
    نزدیک ساعت هشت شب در خونه ی ما رو زدن ....
    نمی دونستم کی می تونه باشه برای همین خودم رفتم دم در ... یک زن جوون و یک مرد پا به سن گذاشته دم در بودن ... نشناختم ... پرسیدم : بفرمایید با کی کار دارین ؟
     گفت : من شوهر خانم جلالیم .....

    پرسیدم : خانم جلالی کیه ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان