داستان من یک مادرم
قسمت سی و نهم
بخش سوم
و چقدر حامد از این کار من خوشحال شد ...
ولی رفتارش با یلدا سرد بود و تمام عشق و محبتش در وجود امیر خلاصه شده بود ... تا جایی که مثل یک آدم بی عاطفه طوری رفتار می کرد که انگار قید یلدا رو زده ...
هر وقت بهش گله می کردم ... جواب می داد : خوب اون بزرگه می خوای چیکار کنم ؟ تو اشتباه می کنی مگه میشه ؟ اون دختر منه ... ولی دیگه میره مدرسه .... نمیشه باهاش بازی کنم ...
حالا رفتار یلدا هم روز به روز با اون سردتر شد .....
وقتی حامد میومد خونه دیگه نمی رفت جلو که از سر و کوله ش بالا بره ...
دیگه حامد توی نقاشی های یلدا هم نبود ... و اگر مردی رو می کشید تاکید می کرد که این دایی بهروزه ... و یا حتی عطا رو می کشید ؛؛ اما خبری از حامد نبود ... و این منو به وحشت مینداخت ...
هر وقت می گفتم : چرا بابا رو نمیکشی ؟
می گفت : آخه رفته مطب ... نیست که من بکشم ...
یک روز جمعه بود حامد نزدیک ظهر با لحن سرد و بدی به من گفت : امیر رو شیر بده من ببرمش پیش خانجان اونو ببینه ....
یلدا دستشو گرفته بود به دیوار و بهش نگاه می کرد ... موقع رفتن اونا ،، کمی رفت جلو و پرسید : منم بیام بابا ؟
گفت : نه بابا جون من میرم و زود میام تو مشق هاتو بنویس پیش مامان بمون تا تنها نباشه ....
یلدا داشت به حامد نگاه می کرد ولی یک دفعه ترسید و همون کاری رو که در مورد خانجان می کرد یعنی دستشو بالا و پایین کرد و با سرعت رفت تو اتاقش و سرشو گذاشت روی تخت ..... و این اولین باری بود که از حامد می ترسید ..... دنیا روی سرم خراب شد ...
دیگه حال خودمو نمی فهمیدم و می دونستم که اگر اون نسبت به حامد چنین بر خوردی داشته باشه زندگی ما دچار مشکلات زیادی میشه ... حامد با ناراحتی بدون اینکه حرفی بزنه رفت ... من خودمو به یلدا رسوندم ...
با اینکه دلم نمی خواست هیچ وقت از یلدا بپرسم چی دیده ؟
بازم طاقت نیاوردم و بغلش کردم .... در حالی که نوازشش می کردم دیدم اونم مثل من تعجب کرده و ترسیده ...
پرسیدم : عزیز مادر فدای اون موهای صاف و قشنگت بشم ... چرا از بابا ترسیدی ؟ ....
گفت : ببخشید مامان تقصیر من نبود خودش اومد بیرون ... از تنش اومد ...
گفتم : نه عزیزم می دونم تقصیر تو نیست ولی بابا خیلی تو رو دوست داره می دونی ؟
گفت : می دونم ، مریضی منو دوست نداره ...
گفتم : اولا تو مریض نیستی عزیزدلم ... بعد هم تو مگه دوست داری من مریض بشم خوب هیچ کس دوست نداره .... ولی تو مریض نیستی .....
بغض گلوی من مادر رو به خاطر دخترم که می دونستم نمی تونه هیچ وقت زندگی عادی داشته باشه گرفت ......
وقتی حامد برگشت دوباره شروع کرد ...
بدون در نظر گرفتن حال من بی رحمانه به من تاخت که : .... تو در حق این بچه ظلم کردی امروز از من ترسید فردا از تو می ترسه و هیچ وقت نمی تونه زندگی عادی داشته باشه ...
منم دلم از دست حامد پر بود عصبانی شدم و گفتم : باز خانجان چی بهت گفته ؟ همونو بگو و خیال خودتو راحت کن ...
گفت : هیچی بابا تو که حرف حالیت نیست ... خانجان حرف حق می زنه تو خوشت نمیاد ... همه ی ما رو بدبخت کردی رفت ....
و باز بدون شب بخیر رفت خوابید ....
احساس می کردم این حامد من نیست ازم دور شده بود ... رفتارش خیلی فرق کرده بود و اصلا منو و یلدا به چشمش نمی اومدیم ....
خوشبختانه برای یلدا توی مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد من خودم اونو می بردم و برمی گردوندم و به جز مواقعی که از نگاه کردن به بعضی ها می ترسید و دستشو بالا و پایین می کرد ... مسئله ی دیگه ای نداشت ...
چون خیلی با استعداد و باهوش بود همه دوستش داشتن و این حرکت اونو ندید می گرفتن .....
ناهید گلکار