خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم



    گفتم : نه حامد جان از خستگی نیست از بی محبتی ... بی توجهی ... و تنهایی ؛؛ دارم عذاب می کشم پرسید : لابد بازم از دست من ناراحتی ؟ .....
    گفتم : تو یا بیمارستانی یا مطب شب که میای خسته و بی حالی اصلا ما رو نمی بینی ... به خصوص یلدا رو که بهت خیلی نیاز داره ...

    بلند شد و گفت : تو رو خدا دوباره شروع نکن بهاره حوصله ندارم ....
    گفتم : تو پرسیدی منم گفتم ..... تو باید بدونی دیگه تو نقاشی های یلدا نیستی ؛؛ تو رو نمی کشه ؛؛ ..... 
    خورشید هم که نشونه ی پدر و گرمی خانواده است نمی کشه .... حالا که دیگه حالش بد نمیشه تو چرا ازش دوری می کنی ؟
    جواب منو نداد ...... دستشو کشید روی شکم من و گفت : چرا اینقدر بزرگ شده ... بهاره تو بارداری ؟
    با خونسردی گفتم : متاسفانه بله ....
    با تعجب گفت : چند ماهه هستی ؟
    با غیض گفتم : پنج ماه تموم شده میرم تو شش ماه ...

    از جاش پرید و با خوشحالی  گفت: برای چی به من نگفتی ؟
    گفتم : مگه اون دفعه که گفتم چی شد ؟ خانجان گفت خودش جنیه یک بچه ی جنی دیگه برات میاره ... شاید اینم مثل یلدا باشه ... و تو بازم از من دورتر بشی ... برای همین نگفتم ... می خواستم از بین ببرمش ... امیر که خوب بود اونو چرا اهمیت نمیدی ؟ چرا اینقدر کارتو به ما ترجیح میدی ؟من می دونم زحمت می کشی ولی لازم نیست خوشبختی ما رو فدای پول بکنی ... پول برای اینه که آدم خوب زندگی کنه ... به خدا حامد جان داری اشتباه میری ... عشق و محبت منو بچه ها رو راضی می کنه ... پول زیاد نمی خوایم ......
    منو بغل کرد و اشک توی چشمش جمع شد ... که : به خدا اشتباه می کنی این طور نیست .... من اگر حرفی می زنم برای یلدا نگرانم اون بچه همه ی جون و عمر منه همین طور امیر ؛؛؛ و تو که عشق منی عزیز دلم ؛؛ و همیشه هم می مونی ؛؛
    توام منو درک کن دارم برای آینده ی شما تلاش می کنم .... بعدم کار من نجات و مداوای آدمهاست برای همین احساس مسئولیت می کنم .... به بیمارام خوب رسیدگی می کنم خوب خسته میشم به توجه و محبت تو نیاز دارم ..... تو که قبلا همش می خندیدی و خوشحال بودی حالا همیشه افسرده و بی حالی ... من فکر می کنم یلدا تو رو خسته می کنه .... قربونت برم عزیز دلم ، زن خوشگلم خیلی خوب شد ما حالا سه تا بچه داریم باورت میشه ؟ دیگه یک خانواده ی بزرگ شدیم ... عزیز دلم تو رو خدا اینقدر سخت نگیر حالا که یلدا دیگه حالش بهتره ؛؛
     شاید کم کم دیگه اون حالت ها بهش دست نده .... باید جشن بگیریم ... باور کن خیلی خوشحالم کردی حالم بهتر شد و فردا با انرژی بیشتری میرم سر کار . به خدا من فقط می خوام تو خوشحال باشی ... خیلی دوستت دارم بهاره فدات بشم نمیشه همون بهاره ی خوشحال خندون من بشی ؟
     تو بهم قول داده بودی که هیچ وقت عوض نشی ....
    گفتم : در صورتی که توام عوض نمیشدی ... حرف دیگران روی تو اثر نداشت ... من خدا رو شاهد می گیرم که خانجان رو دوست دارم ولی اون قدیمی فکر می کنه و متاسفانه روی توام خیلی اثر می ذاره .. .هر وقت میری اونجا و برمی گردی کلی با من بد رفتاری می کنی ...
    خوب این برای من گرون تموم میشه ...
    گفت : راست میگی خودم اینو قبول دارم ولی قصد اذیت کردن تو رو ندارم ... امشب من خیلی تکون خوردم ؛؛  وقتی دیدم تو چند ماهه باردار شدی و رغبت نکردی به من بگی از خودم ناامید شدم ........




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان