داستان من یک مادرم
قسمت چهلم
بخش دوم
هوا روشن شده بود و جاده ی زیبای شمال تماشایی بود بارون شدیدی هم می بارید ....
ولی من دیگه بارون رو دوست نداشتم ... چون می دونستم که قطرات بارون نمی تونه غم از دل من پاک کنن .....
ساعت هشت اتوبوس کنار یک پارکینگ نگه داشت بدون سر پناه ... و شاگرد راننده داد زد پیاده بشین .
گفتم : تو این بارون ؟
گفت : خوب رسیدیم بارون که دست ما نیست ....
تو دلم گفتم حالا چطوری این بچه ها رو توی بارون ببرم به یک جای امن ؟ .......
علی و امیر هنوز خواب بودن ، صداشون کردیم ...
لباس بچه ها که خیلی هم مناسب بارون نبود ... تنشون کردم ولی می دونستم که اگر یک کم زیر بارون بمونن حتما خیس میشن .... تازه نمی دونستم کجا باید برم و چیکار باید بکنم ؟ .....
از همه ی این ها بدتر ... وقتی پیاده شدم دیدم چمدون های ما رو گذاشتن زیر بارون روی زمین گِل آلود ... داشتم از عصبانیت دیوونه می شدم ...
داد زدم چیکار می کنین چرا وسایل مردم رو این طوری زیر بارون ول کردین .......
همه بهم نگاه کردن انگار من دیوونه بودم و این حرف من براشون عجیب بود ... برای اینکه هیچ کس جواب منو نداد و هر کسی رفت دنبال کار خودش ..... باید یک تاکسی می گرفتم .......
بارون داشت من و بچه ها رو خیس می کرد ... یکی از چمدون ها رو برداشتم که بذارم روی ساک ها تا اونا خیس نشن ... یک دست قوی چمدون رو از من گرفت ...
سرمو بلند کردم دیدم مصطفی ست .... اون شکل یک فرشته نجات به نظرم اومد ...
لبخندی روی لبم اومد و پرسیدم : تو از کجا ما رو پیدا کردی ؟
بچه ها از دیدنش اونقدرخوشحال شده بودن که پشت سر هم امیر و علی صداش می کردن ,, آخ جون آقا مصطفی ,,
.... مصطفی تند در ماشین رو باز کرد و به بچه ها گفت : بدوین بالا تا خیس نشدین ....
و به منم گفت : شما برو جلو بشین ...
و تند و تند چمدون ها رو کرد تو صندوق عقب و چون تعدادش زیاد بود در صندوق بسته نشد .... یک پارچه کنار درِ ماشین بود اونو پاره کرد و شکل طناب در آورد و موقتی در صندوق رو بسته نگه داشت و سوار شد ...
ولی دیگه خودش خیس خیس بود ....
برگشت نگاهی به من کرد و پرسید : کجا برم بهاره خانم ؟ ....
گفتم : تو از کجا پیدات شد ؟ ... نه که فکر کنی من خوشحال نشدم چون الان واقعا به تو احتیاج داشتیم ولی چطوری ما رو پیدا کردی ؟
گفت : گم نکرده بودم که پیدا کنم ... من قبل از شما توی کوچه بودم و وقتی راه افتادین دنبالتون اومدم ......
گفتم : حالا حاج خانم چی میگه ؟ فکر می کنه ما تو رو آوردیم .....
گفت : برای چی همچین فکری بکنه ... خودش به من خبر داد که شماها دارین میرین .....
گفتم : حاج خانم فهمیده بود ؟ پس چرا چیزی به من نگفت ؟
گفت : اون خیلی زن عاقلیه ...
ناهید گلکار