داستان من یک مادرم
قسمت چهل و یکم
بخش سوم
داد زد : اومدی دعوا کنی ولی من حوصله ندارم ....
گفتم : ولی من دارم ... و دعوا می کنم باید حساب پس بدی ...
گفت : برو بابا حساب چی رو پس بدم ؟ ...
سرمو تکون دادم و گفتم : من می پرسم تو جواب میدی ؛؛ تا تکلیف من روشن بشه ... این بی تفاوتی تو برام خیلی سخت شده ... بگو چرا از ما فرار می کنی ؟ ....
گفت : این تخیلات توست تو عالم هپروتی ، فرار چیه ؟ منِ بدبخت دارم کار می کنم از صبح تا شب جون می کَنم تو اسمشو می ذاری فرار ....
گفتم : تو کسی بودی که یک لحظه با بچه ها بودن رو از دست نمی دادی ... تو الان چند روزه امیر و یلدا رو ندیدی ... این بچه رو هم برای همین می خوای ؟ که ولش کنی و بهش خرجی بدی ؟
گفت : بهاره نذار دوباره دهنم باز بشه ... این زندگی رو تو به اینجا کشوندی ... من دوست ندارم بچه ی مریض داشته باشم باید یک راه علاجی داشته باشه ؛؛؛
نه می تونم با دوستام رفت و آمد کنم نه کسی بیاد خونه ی ما ؛؛ این شد زندگی ؟ و تو ؛؛ این زندگی رو به گند کشیدی با لج بازی هات ....
گفتم : تو مثل آدم های نفهم حرف می زنی مگه مریضی یلدا دست خودشه یا دست منه ؟ ...
می خوای بذارمش پرورشگاه ؟ یا بریم یک جایی دور مثل بچه گربه ولش کنیم بره ؟ چی میگی ؟ چیکار باید بکنم ؟
گفت : کاری رو که باید سالها پیش می کردی و با لج بازی هات ما رو به این روز انداختی و نکردی ....
گفتم : آهان منظورت اینه که بچه ی نازنینم رو ببرم پیش جن گیر ؟ برو حامد یک کم با خودت فکر بکن تو حتی روت نمیشه به دوستات بگی می خوای این کارو بکنی ...
از خودت خجالت نمی کشی ؟ من الان اومدم اینجا چون نمی خوام یلدا و امیر حرف منو بشنون ولی خدا رو شاهد می گیرم که داری صبر منو تموم می کنی ... با این خرافات احمقانه داری زندگی خودت و ما رو خراب می کنی ...... ببین فاصله ی خوشبختی و بدبختی تو خونه ی ما خیلی کمه ... اگر می تونی ما رو خوشبخت کن ... ولی اگر نمی تونی من ولت می کنم ...
اما زمانی این کارو می کنم که برای همیشه باشه ؛؛؛ اگر رفتم دنبالم نیای که برنمی گردم .....
روزی که از تو دل بکنم دور نیست ,, حالا حتی اگر سه تا بچه هم داشته باشم برام فرق نمی کنه ...
بلند شد و عصبانی شروع کرد به داد زدن ، گفت : تو احمقی ... بی شعوری .... من تو رو خوشبخت نکردم ؟ چی براتون کم گذاشتم ؟ رفتم دنبال عیش و نوش خودم ؟ فقط بهت میگم می خوام یلدا خوب بشه چرا نمی فهمی ؟ ...
گفتم : ببین حامد اوایل خودت گفتی که خانجان بهت گفته بهش محل نذار تا جون به لبش برسه و قبول کنه ... ولی این روشی که تو در پیش گرفتی برات شد عادت ,, و زندگی ما رو داره می بره به ناکجاآباد ....
وقتی کسی یک قدم کج تو زندگی برمی داره همین طور باید کج بره و یک وقت می بینه از میسر زندگی خیلی دور شده .... توام داری از من و بچه ها دور میشی و خودت فکر می کنی ... می تونی یک روز این خلاء رو که برای ما به وجود آوردی پر کنی ...
ولی نمیشه آقا حامد ... نمیشه ...
همین طور که اون داد می زد از در زدم بیرون ...
راستش فکر می کردم حامد دلش نمیومد منو اونطوری ول کنه ...
با شناختی که ازش داشتم همیشه سعی می کرد مراقب ما باشه ....
یک کم تو ماشین نشستم ....
ولی خبری ازش نشد روشن کردم و رفتم ......
ناهید گلکار