داستان من یک مادرم
قسمت چهل و یکم
بخش پنجم
بوی جنگل و صدای جیرجیرک ها بیدارم کرد ...
وقتی یادم اومد کجام احساس خوبی بهم دست داد ......
دلم می خواست تا ظهر بخوابم ... نگاه کردم دیدم یلدا نیست ...
از جام پریدم لباس پوشیدم که از اتاق برم بیرون و ببینم کجاس ...
صدای یلدا رو شنیدم از لای در نگاه کردم .... اون با مصطفی توی حیاط لب ایوون نشسته بود ...
قبل از اینکه منو ببینن خودمو کشیدم کنار گوش دادم ببینم چی میگن ؟
یلدا گفت : نه بابا من احتیاجی ندارم زیاد درس بخونم ... خودمو می رسونم ... من اصلا درس نمی خونم یک بار که بشنوم یاد می گیرم ... آقا مصطفی شما چرا دانشگاه نرفتی ؟
گفت : من بر عکس شما خیلی استعداد نداشتم ولی دلیلش این نبود ... چون پدرم فوت کرده بود باید می رفتم رستوران رو اداره می کردم ... بعدم پشیمون شدم ... ولی خوب دیگه پشتم باد خورده بود ... دیگه حوصله نداشتم ....
یلدا خم شد و چند تا سنگ ریزه برداشت و یکی یکی پرتاب کرد ته حیاط و گفت : درس به چه درد می خوره آدم باید آدم باشه ..... من زیاد اهمیت نمیدم ....
زنگ اخطار توی گوش من به صدا در اومد ... دخترم عاشق شده بود ...
نمی دونستم باید جلوی این خوشحالی اونو بگیرم یا نه ..... ولی این کارو نکردم چون می خواستم که یلدای من با عشق زندگی کنه و از اون لذت ببره ...
بعد یلدا گفت : یک چیزی به شما میگم که تا حالا به مامانم هم نگفتم ... ( باز گوش من تیزتر شد ) بیشتر آدمهایی که من جور بدی می بینم تحصیل کرده هستن ... باور می کنی ؟ .....
مصطفی پرسید : اونایی رو که فریاد می زنی ؟
گفت : نه بابا ... اونا فرق دارن ... من همیشه دور آدما یک هاله می بینم اون یا بده یا خوب ...
پرسید : چه طوری می فهمی خوبه یا بد ....
گفت : نمی تونم برای کسی توضیح بدم ... شاید یک روز خودم در موردش تحقیق کردم ... ولی نمی دونم چطور می فهمم وقتی که یک آدمی که با من روبرو میشه من متوجه میشم فکر بد می کنه یا خوب ...
مصطفی نگاه عاشقانه ای به اون کرد و با شرم پرسید : یلدا منو چطوری می بینی ؟
گفت : ... تو رو ؟ خیلی خوب ........
ناهید گلکار