داستان من یک مادرم
قسمت چهل و دوم
بخش دوم
وارد شدیم ... حیاط نسبتا بزرگی بود با یک خونه ی کوچیک قدیمی که شکل مربع ساخته شده بود که با چهار پله از زمین بالاتر قرار داشت ، وسط حیاط یک چاه بود که یک متر از از سطح زمین بالاتر دیوار داشت مثل اینکه قدیم از آب اون استفاده می کردن و حالا در اونو بسته بودن ...
یک باغچه خاکی و یک دستشویی و یک اتاقک که رحمت بهش می گفت حمام کنار حیاط بود ...
بالا هم دوتا اتاق کوچیکِ تو در تو روبرو و یکی جدا که در اون سمت چپ باز می شد و یک آشپزخونه که از سمت راست .....
همین تمام وسایل اون خونه چند دست رختخواب ، دو تا فرش ماشینی و کهنه و دو تکه حصیر و یک اجاق خوراک پزی ......
رحمت دید که ما زیاد خوشمون نیومده
گفت : یک مدرسه ی پسرونه همین سر کوچه است ....
گفتم : دبیرستان دخترونه کجاست ؟
گفت : اون یکم دورتره باید تا میدون برین ..... اگر خواستین من نشونتون میدم ......
به یلدا نگاه کردم ...
گفت : نمی دونم ... بعد به مصطفی ....
گفت : به درد نمی خوره خیلی خرابه ولی اگر ارزون بده که خرجش بکنیم یک چیزی ....
گفتم : نه بابا کی می خواد اینجا رو درست کنه ؟ ....
رحمت گفت : شما بیاین پای معامله با شما راه میام ....
مصطفی گفت : اول باید قول بدی که برای اینجا تلفن بکشی ... در غیر این صورت نمی خوایم ...
رحمت نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت : پس اینجا مال شما چون اصلا تلفن داره ... همین فردا براتون وصل می کنم .....
ما اون خونه رو گرفتیم ...
در حالی که نمی دونستم می تونم کرایه ی اونو تا آخر بدم یا نه ....
به هر حال بچه ها از اونجا خوششون اومده بود یا شنیده بودن نزدیک دریاست .....
و یا جوی بود که مصطفی به وجود آورده بود . به هر حال خونه چنگی به دل نمی زد ولی هم مصطفی و هم یلدا و بچه ها داشتن ذوق می کردن ... خودمم که عین خیالم نبود ....
بعد از اینکه معامله ی خونه تموم شد و ما کلید رو گرفتیم ..... نگاهی به خونه انداختم فکر نمی کردم اونجا بتونیم زندگی کنیم ولی چون قیمتش برای من مناسب بود حرفی نزدم ...
حالا تو فکر بودم که چیکار کنم تا از اونجا خونه ی مناسبی برای بچه هام بسازم .......
مصطفی گفت : بهاره خانم از کجا شروع کنیم ؟ من برنامه ریزی کنم یا شما ...
یلدا گفت : من که توی این رختخواب ها نمی خوابم ...
گفتم : پس از تمیز کردن خونه شروع می کنیم .....
خوب اول باید بریم خرید ... و همه چیز بخریم و فردا بیایم و شروع کنیم .......
اون شب من توی بازار هر چی که فکر می کردم لازم دارم خریدم و مصطفی که علی رو گذاشته بود روی شونه هاش هم برای خودش خرید می کرد ...
چیزایی که به ذهن من نمی رسید طناب ... میخ ... منقل ... سیم برق ... دوش حموم ... شیلنگ ....
صبح اول وقت ما شروع به کار کردیم ... همه با هم تمام اثاث اون اتاق ها رو ریختیم توی حیاط ملافه ها و پتو ها رو خیس کردیم ... مصطفی پاچه ها شو زد بالا و با یلدا و امیر و علی شروع کردن به فرش شستن ...
من نمی دونم مصطفی چی به اونا می گفت که همشون با هم غش و ریسه می رفتن ...
اونقدر خوشحال بودن که دلم می خواست زمان رو متوقف کنم تا اون طفل معصوم های من بیشتر خوشحال باشن ......
من ملافه ها رو شستم و هر چی ظرف و ظروف بود برق انداختم و اونا هم کار شستن فرش ها و حصیرها و پتوها رو تموم کردن .....
دور هم توی ایوون نشستیم و ساندویچی که من قبلا درست کرده بودم خوردیم و خندیدیم . مصطفی خیلی بذله گو بود و بچه ها هم که عاشق اون ....
بعد از ظهر اتاق ها رو با هم تمیز کردیم و مصطفی هم کارای فنی خونه رو انجام داد ...
اجاق رو تعمیر کرد سیم کشی ساختمون رو درست کرد ، لامپ ها رو مرتب کرد ، دوش حموم رو وصل کرد و آبگرمگن رو تعمیر کرد ...... و رفت پیش رحمت تا تلفن اونجا رو وصل کنن ...
ما هم که خیلی خسته شده بودیم منتظر موندیم تا اون برگرده ...
ناهید گلکار