داستان من یک مادرم
قسمت چهل و سوم
بخش سوم
یلدا رو بردمش بالا و دو قاشق از همون شربت خواب آور بهش دادم و خوابوندمش .....
وقتی خاطرم جمع شد که هر سه تای اونا خوابیدن اومدم پایین ....
و خودمو انداختم توی بغل مامان ... و حالا گریه نکن کی گریه کن ....
هر چی دل می زدم و اشک می ریختم ، آروم نمی شدم ....
که صدای زنگ در اومد ...
مامان با عجله رفت که در و باز کنه .
گفت: گریه نکن ممکنه حامد باشه زیاد زنگ بزنه بچه ها بیدار میشن ...
من می دونستم حامد اومده رفتم تو آشپزخونه ..... اشکهامو پاک کردم تا محکم بتونم حرفمو بزنم ....
من این تصمیم رو خیلی وقت پیش گرفته بودم ......
از پنجره ی آشپزخونه اونو دیدم ....
حامد با حالتی آشفته که تا اون زمان ندیده بودم اومد ...
حق به جانب نبود و صورتش نشون می داد که خیلی ناراحته .....
ولی من یک آن ؛؛ صورت اونو وقتی داشت به منیژه ور می رفت به خاطر آوردم .....
چندشم شد ؛؛ از اون ؛؛ از خودم که اینقدر با صداقت باهاش زندگی کرده بودم بدم اومد ....
از مامان پرسید : کجاست بهاره ؟
و خودش اومد پایین تو زیرزمین ...
تا چشمش افتاد به من گفت : تو باز زود قضاوت کردی ؟ ....
گفتم : هیچی نگو ... حرف نزن از اینجا برو وگرنه برای همه خیلی بد میشه . بذار بیشتر از این حرمت بین ما از بین نره ... برو ... فقط از منو بچه هام دور شو ... دیگه توضیحی نمی خوام بدی ....
تو تا حالا دیدی که حرفی بزنم و دو تا بشه ؟ ...
گفتم اگر ترکت کنم دیگه تموم شده چند بار بهت التیماتوم دادم ؟ ... چند بار گفتم ما تنهاییم ؟ ...
بچه هایی که تو ،، توی دامن من گذاشتی به محبت پدر احتیاج نداشتن ؟ ...
ولی الان دارن بدون پدر بزرگ میشن ؛؛ چند بار گفتم ؟؟ خودت بگو ... تو چیکار کردی ؟ ...
ما رو جزو دارایی هات حساب کردی ... و فکر کردی هیچ وقت ولت نمی کنیم چون بهت احتیاج داریم ؟ چون تو آقای دکتری ؟ ......
ولی کور خوندی آقای دکتر ... اگر قراره نباشی ... من و بچه ها باید بدونیم و خودمون رو با زندگی تطبیق بدیم ... نه این اینکه مثل بدبخت ها همش نگاه کنیم ... تو کی میای خونه تا مثل یک سگ جلوی ما یک تیکه نون بندازی و بری ... ما زندگی می خواستیم نه حقارت ... تو داری به ما حقارت میدی ...
باد تو گلوت می ندازی که من خب دکترم ؛؛ کار دارم ؛؛ مسئولیت دارم ...
ولی وقتی بیکار میشی با منشی خوشگلت شام می خوری و یادت میره چهار نفر منتظر تو هستن ...
من حرفمو زدم دیگه پیش تو بر نمی گردیم ... حالا دیگه برو برای آینده ی خودت زحمت بکش ....
گفت : اینا همش حرفه دری وری میگی ... تو دردت اینه که منیژه تو مطب کار می کنه ....
گفتم : فکر کن درد من همینه حالا چی میگی ؟ تو می دونستی که من چقدر ازش متنفرم و اینم می دونستی که مثل مار چمبره زده روی زندگی ما ...
من می دونم که تو می دونستی ..... چون همه توی بیمارستان می دونن ؛؛؛ ولی من به تو اعتماد داشتم ؛؛ گفتم حامد این کارو نمی کنه چون خودش به من قول داده ؛؛ خودش گفته که از خیانت متنفره ........
و فکر نمی کردم تو چنین زنی رو به خانواده ات ترجیح بدی ...
گفت : حرف مفت می زنی کی ترجیح دادم اون فقط منشی منه ...
گفتم : من با گوش خودم شنیدم و شما رو تو وضع بدی دیدم ... همین هم برای من بسه ... که با کارایی که با ما کردی ترکت کنم .... تو مدت هاست که دیر میای خونه ...
وقتی هم میای با نیومدنت فرقی نداشتی ...
( رو کردم به مامان ) : ببین مامان اصلا حالم خوب نیست اگر الان نره من یک کاری دست خودمون میدم ...
و هر دوی شما می دونین که من خر ملام به مرگ خودم و ضرر صاحبم راضیم .... بگو بهش بره من دیگه نیستم .
تموم شد و رفت .....
ناهید گلکار