داستان من یک مادرم
قسمت چهل و سوم
بخش چهارم
مامان دستشو کشید و گفت : برو مادر الان عصبانیه باشه فردا حرف می زنیم ...
الان نمیشه شما بی زحمت برو پسرم ... باشه بعدا ...
من باهاش حرف بزنم ببینم چی شده ... هنوز به من چیزی نگفته .....
حامد با مامان رفت تو حیاط و نیم ساعتی همون جور توی حیاط با هم حرف زدن .....
وقتی رفت ...
مامان برگشت و گفت : بهار جان دخترم تو اشتباه نکردی ؟ قسم می خوره صد بار به جون بچه هاش و تو و خانجان قسم خورد که اون زنیکه شام خریده بود و آورد با هم بخورن می گفت ناهار نخورده بوده .... شاید تو اشتباه دیدی ....
گفتم : مادرِ من ؛؛ مشکل من این نیست ؛؛ والله نیست ... حامد یلدا رو قبول نمی کنه ... خودش داره رنج می بره و ما رو هم داره می کُشه ... بچه ی من وضعیت استثنایی داره نمی تونم عمرشو فدای حامد بکنم ...
باید به فکر اون باشم ... توی اون خونه عمر بچه ی من تباه میشه .......
صبح توی خونه ی صغری خانم یک بار دیگه همه با خوشحالی از خواب بیدار شدیم ...
یلدا بازم قبل از من از اتاق رفته بود بیرون من فکر کردم بازم با مصطفی حرف می زنه ... ولی اون داشت توی حیاط به صغری خانم کمک می کرد که صبحانه رو حاضر کنه و از مصطفی خبری نبود ...
یلدا تا چشمش به من افتاد با خوشحالی اومد جلو اونقدر شاد و سرحال بود که منو هم سر حال آورد ......
بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم مامان که ما رو آوردی اینجا خیلی خوبه دارم کیف می کنم ...
پرسیدم : مصطفی کو ؟ ....
گفت : رفته برای من عسل بخره ...
با تعجب گفتم : چی میگی یلدا ؟ داری چیکار می کنی ؟ ...
خندید و گفت : مگه چی گفتم ، از من پرسید عسل دوست داری گفتم آره .
اونم زود رفت ...
منم فکر می کنم رفته عسل بخره همین ... من اصلا دیگه باهاش حرف نزدم خیالت راحت بهاره خانم من بهش نگفتم برو عسل بخر ....
خوب مصطفی با عسل و سر شیر و نون تازه اومد و دور هم نشستیم توی اون ایوون زیبا و هوای لطیف کنار جنگل ؛؛ مفصل صبحانه خوردیم ....
مصطفی خودش هی سرشیر و عسل رو لقمه می کرد و می گذاشت دهنش و به یلدا اشاره می کرد و می گفت بخورینخیلی خوشمزه است ... امروز خیلی کار داریم باید خوب بخوریم .... (ولی هیچی نمونده بود که لقمه بگیره و بذاره دهن یلدا ) ....
حالا ما چهره ی شیرین و دوست داشتی مصطفی رو می دیدم .....
اون همیشه جلوی من خیلی دست به راه و پا به راه رفتار می کرد و حالا خیلی راحت شده بود ... و نمی تونست خوشحالی خودشو از اینکه با ماست پنهون کنه ....
در اصل اون پسر بذله گو و شادی بود و کلا رفتارش با زمانی که مشهد بودیم فرق داشت ....
راستش منم از بودن اون خوشحال بودم ... انگار از باری که روی شونه های من بود کم کرده بود ......
بعد از اینکه صبحانه مفصلی خوردیم وسایلمون رو جمع کردیم و اجاره صغری خانم رو دادم ...
راه افتادیم تا دوباره زندگی جدیدی رو شروع کنیم ...
ناهید گلکار