داستان من یک مادرم
قسمت چهل و پنجم
بخش دوم
یلدا خوابید ، ولی من خوابم نمی برد سخت دچار تردید بودم . من به یلدا نگفتم که چقدر خودم نگرانم ...
آخه تو اون سن سال که اون هنوز درست خوب و بد رو از هم تشخیص نمی داد ...
من باید چیکار می کردم مخالفت هم فایده ای نداشت انگار در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بودم ....
و چون ایمان داشتم که خدا همراه بچه ی منه باید دلم و می سپردم به دریا .......
و باز یادم اومد که :
سه روز به عید بود ، حامد تلفن کرد و مامان گوشی رو برداشت با خوشحالی گفت : سلام پسرم چطوری ؟ نیومدی از این طرفا ........
خوب اون مادر بود و فکر می کرد ما به زودی آشتی می کنیم و اون هنوز دامادشه برای همین سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کرد .
گفت : می خوای با بهاره حرف بزنی ؟
اون گفت : نه ؛؛ می خوام بیام دنبال یلدا ببرمش بیرون دلم براش تنگ شده ؛
بگین حاضر بشه من میام دنبالش .......
مامان از من پرسید چیکار کنم؟ داره میاد ...
گفتم : باشه ،، بذار بیاد ... ولی من نگرانِ حال یلدام ... می ترسم ......
باشه اشکالی نداره ، من یواشکی دنبالش میرم یک وقت یلدا حالش بد شد اونجا باشم ... بذار بره شاید مشکل حل بشه ... منم همینو از خدا می خوام که بچه هام بی پدر نشن ....
راستش یلدا هم خیلی استقبال کرد و با خوشحالی حاضر شد ... و بی صبرانه منتظر حامد موند ...
من زودتر راه افتادم از خونه برم بیرون که حامد منو نبینه ...
یلدا ترسید فکر کرد ناراحت شدم گفت : مامان اگر دوست نداری می خوای نرم ؟ راضی نیستی ؟
گفتم : اتفاقا برعکس خیلی هم خوشحالم بیا بغلم عزیز دلم قربونت برم . من یکم خرید دارم میرم و برمی گردم . مراقب خودت باش با بابات خوش بگذرون .....
ماشین رو از در خونه دور کردم جایی که حامد منو نبینه و اونجا منتظر موندم .......
تا ماشینشو دیدم سرمو گرفتم پایین .... پیاده شد و رفت دنبال یلدا و با هم برگشتن و سوار ماشین شدن ... و راه افتادن ... کمی رفت . منم دورتر از اونا دنبالشون می رفتم ......
دیدم بی هدف دور می زنه ...گفتم بذار پدر و دختر حرفاشون رو بزنن . فقط دعا می کردم اون شب موشک بارون نباشه که یلدا حالش بد بشه .... و من مجبور بشم خودمو نشون بدم ......
بعد دیدم داره میره طرف خونه ی خانجان .... باز گفتم حتما دل خانجان برای یلدا تنگ شده ؛؛ آخیی ؛؛ اونم مادره خوب چیکار کنه ؟ حتما دل تنگ یلدا بوده ....
فکر کنم امشب حامد می خواد از دل یلدا بی مهری هاشو در بیاره ....
حامد در خونه ی خانجان نگه داشت و خودش تنها پیاده شد و با آیفون حرف زد و برگشت توی ماشین ...... کمی بعد خانجان اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردن ...
فکر کردم حامد داره اونا می بره گردش ... و خوب این خیلی خوب بود ...
حامد حرکت کرد و من از دور سر یلدا رو می دیدم که به اطراف تکون میده نگران شدم ... عجیب بود اگر یلدا حالش بده ؟ پس چرا اونا دارن کار خودشون رو می کنن ؟ نه ؛؛ حتما من اشتباه کردم ....
حامد می رفت و منم دنبالش حالا نمی تونستم یلدا رو ببینم .....
اگر می رفتم جلو اونا منو می دیدن و این خوب نبود ......
داشتم از شدت اضطراب بالا میاوردم ... و پشت سر هم می گفتم بچه ام ؛؛ خدایا یلدا خوب باشه فقط همینو ازت می خوام ... امشب رو به خیر بگذرون ...
بعد با خودم می گفتم خوب اون پیش پدرش و و مادر بزرگشه چرا نگرانی ؟ اونا که به هر حال دوستش دارن ....ولی چون نمی فهمیدم دارن کجا میرن دلواپس شده بودم ...
آخه اگر می خواستن برن گردش پایین شهر نمی رفتن ...
بالاخره توی خیابون جیحون سر یک کوچه نگه داشت ...
منم ایستادم و از همون جا نگاه کردم ...
هر سه پیاده شدن ولی من یلدا رو ندیدم ..... و قبل از اینکه من خودمو برسونم اونا رفتن توی کوچه .....
با عجله زدم کنار و پارک کردم ... می خواستم صبر کنم تا اونا برگردن با خودم گفتم اینجا ما کسی رو نداریم ... اومدن اینجا چیکار کنن ؟
چند دقیقه همین طور منتظر موندم ....
و یک مرتبه از جا پریدم ...
ناهید گلکار