داستان من یک مادرم
قسمت چهل و پنجم
بخش سوم
دو دستی محکم زدم تو سرم و گفتم : کار خودشون رو کردن یا امام زمان به فریادم برس ....
و نفهیمدم چطوری از ماشین پیاده شدم ...
پشت سر هم تکرار می کردم ... خدایا خواب باشم ... خدایا اشتباه کرده باشم ؛؛ با بچه ی من این کارو نکرده باشن ...
یا امام زمون به دادم برس ؛؛ ....
رفتم تو کوچه ولی اونجا چندین خونه بود و من نمی دونستم اونا تو کدوم خونه رفتن ...
باید یک کاری می کردم ... در اولین خونه رو زدم ... کسی جواب نداد ... چند بار دیگه ... ولی خبری نشد .
مثل دیوونه ها در دومی و رو زدم ...
یک خانم در و باز کرد و با اضطراب گفتم : اومدم پیش جن گیر ...
گفت: ای بابا دست از سر ما بردارین اینجا نیست و درو محکم زد بهم ...
دوباره زدم به در و گفتم : تو رو خدا بگو کجاس ... ( داد زدم ) کجاس ؟ ...
که صدای جیغ یلدا رو شنیدم از خونه ی بغلی که من جلوش وایساده بودم ...
با مشت و لگد می کوبیدم به در و هوار می کشیدم یک مرد در باز کرد ...
نمی دونم با چه نیرویی اونو رو پرت کردم و رفتم تو و داد زدم : یلدا ... یلدا ... مامان کجایی ؟ ...
صدای یلدا بلندتر شد و داد زد : مامان ...........
توی اولین اتاق اونو دیدم .....
دو نفر یلدا رو گرفته بودن و دستهاش روی آتیش بود .... ذغال گداخته داشت دست بچه ی منو می سوزند تا جن از تنش بیرون بیاد و اون بچه داشت پر پر می زد و هوار می کشید .
قبل از اینکه من به یلدا برسم ؛؛ حامد فریاد زد بسه دیگه ولش کنین و اونو بغل زد و از زمین بلند کرد ...
من یک لگد محکم زدم زیر اون سینی و بساط اون مرد پرت شد سینه ی دیوار ...
برگشتم خانجان ترسیده بود و کنار اتاق نشسته بود . یک لگد محکم زدم و سرش و یک لگد دیگه تو پهلوش و داد زدم عفریته ی عجوزه ... کار خودتو کردی ؟
ازت نمیگذرم هیچ وقت ... یلدا حالا تو بغل حامد بود و داشت گریه می کرد ؛؛
با غیض از بغلش گرفتم و بازم نمی دونم با چه نیرویی اونو از اون خونه آوردم بیرون و حامد دنبالم میومد و گریه می کرد و معذرت خواهی ؛؛؛ که به خدا تو راه حالش بد شد خانجان گفت حالا وقتشه .....
اشتباه کردم غلط کردم ..... گوه خوردم بهاره ... هیچ وقت خودمو برای این کار نمی بخشم ...
یلدا رو گذاشتم توی ماشین ، در حالی که بچه داشت از شدت سوختگی به خودش می پیچید گفتم : فردا یلدا رو می برم تو بیمارستان و به همه میگم توی بی شرف با بچه ی من چیکار کردی ....
از تو و مادرت شکایت می کنم . بی شرف گمشو از زندگی ما بیرون .....
در حالی که اون بیچاره و درمونده به من التماس می کرد .... سوار شدم و یلدا رو که از ته دلش گریه می کرد و مامان ... مامان می گفت رسوندم به یک کلینک ....
تا رسیدیم ...
کف دست بچه پر از تاول بود ....
من که نمی تونستم نگاه کنم .... همین طور که دستشو می بستن گفتم : تو رو خدا یک چیزی بهش بزنین که درد رو حس نکنه ... و بخوابه ... نمی خوام بسوزه ...
پرستاره گفت : چرا مواظب نبودین با چی دست این دختر این طوری سوخته ؟
گفتم : نپرس ... چی بگم ؟ اگر بگم هم باور کردنی نیست ....
ناهید گلکار