خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم




    کارش که تموم شد ... بردمش تو ماشین . هیچ حرفی نمی تونستم بهش بزنم ...
    دستش رو جلوش گرفته بود و می دیدم که داره درد می کشه ولی به خاطر اشک های من صداش در نمیومد و فقط گاهی چشمشو از درد می بست و باز می کرد ......
    و این دل منو آتیش می زد ....

    خودش در حالی که گریه می کرد گفت : تقصیر خودم بود تو ماشین که بودم ؛؛ بابام رو بدجور دیدم ...

    ترسیدم ... می خواستم برگردم بهش گفتم می خوام برم پیش مامانم ....
    هر چی با من بیشتر حرف می زد من بیشتر ازش می ترسیدم و از خانجان هم ترسیدم .... تقصیر خودم بود ... اونا می خواستن منو خوب کنن ...
    بابام خیلی قربون صدقه ی من رفت ... می گفت باباجان به خاطر خودت این کارو می کنم .....

    گفتم : نگو عزیز دلم نگو تموم شد تقصیر تو نبود ... نگران نباش دستت هم خوب میشه . من که نمردم دیگه چشم ازت بر نمی دارم ....
    از در که رفتم تو مامان اومد جلو و زد تو صورتش که الهی من بمیرم چی شده ؟ دست یلدا چرا بسته اس ؟ تو چرا یلدا رو آوردی ؟
    داد زدم مامان دیدی کار خودشون رو کردن ؟ مامان جون بچمو سوزندن ... مامان ... دیدی اون عجوزه کار خودشو کرد ؟ این همه سال مواظب بودم بالاخره کار خودشون رو کردن ... مامان یلدا ی منو بردن سوزندن .....
    مامان دو دستی زد توی سرش داد زد : خوب برای چی بسوزنن آخه چرا نمی فهمم ؟ ... بگو بهاره چی شده ؟ ...
    گفتم : شما یلدا رو ببر پایین .....
    مامان ، یلدا رو برد  ولی مثل ابر بهار گریه می کرد و می زد تو صورتش ....

    امیر و علی با دیدن حال و روز منو و یلدا و مامان داشتن گریه می کردن ....
    اون شب باز چند تا موشک به تهران خورد و همه از ترس توی زیر زمین دور هم جمع شده بودیم و جرات نمی کردیم چراغ رو روشن کنیم ...
    ترس و اضطراب و روبرو شدن دوباره با حامد ... و یا خانجان باعث شد همون شب تصمیم بگیرم از تهران برم جایی که کسی ما رو نشناسه تا بتونم از یلدا درست نگهداری کنم ...
    چون نمی دونستم این موشک بارون تا کی ادامه داره و یلدا دیگه طاقت نداشت و روز به روز حالش بدتر می شد .....
    و فردای اون روز ...
     پرونده ی یلدا رو گرفتم و پول هامو از بانک در آوردم ...
    ( اون زمان اگر در یک بانک پول می گذاشتی باید حتما از همون جا برمی داشتی ) ... و هر چی پول و طلا داشتم یک جا کردم .
    وسایلم رو جمع کردم و به مامان گفتم : که دارم میرم ......
    مامان به گریه افتاد که : مامان جان از صبح تا حالا حامد ده بار زنگ زده مرد گنده گریه می کنه . میگه اشتباه کردم ، غلط کردم ، جبران می کنم ....
    مادر ، بهاره جان ؛؛ به خدا قسم می خوره که یلدا توی ماشین حالش بد میشه ...
    حامد می خواست خانجان هم اونو ببینه وقتی دید که یلدا حالش بده ... در می زنه به خانجان بگه که می خواد یلدا رو برگردونه ولی خانجان بهش میگه به حرفم گوش کن همین امشب بچه ت رو نجات بده الان وقتشه ....
    نمی خواد به بهاره بگی .... می ریم و زود برمی گردیم کسی نمی فهمه .....

    اونم با نارضایتی قبول می کنه ...
    فکر نمی کرده که اون بی شرف دست بچه رو بسوزونه ...

    حامد داره دیوونه میشه حتی دیگه مطب هم نمیره ........تو و بچه هاشو می خواد ...
    دستم رو گذاشتم روی گوشم و گفتم : مادر بسه دیگه . تو رو خدا به من رحم کن . من امیدی به اون زندگی ندارم مردی که این طور نتونه تصمیم بگیره و خوب بد رو از هم تشخیص نده برای بچه های من پدر نمیشه ...  باید برم ...
    مامان هرچی ازم پرسید کجا می خوای بری ؟ بهش نگفتم...

    راستش خودمم نمی دونستم ...

    دو روز بعد صبح زود بچه ها رو گذاشتم توی ماشین و راه افتادم ....




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان