داستان من یک مادرم
قسمت چهل و ششم
بخش اول
با بوی بارون شمال از خواب بیدار شدم .... داشتم صبحانه آماده می کردم که زنگ تلفن به صدا در اومد ...
خوب من کسی رو نداشتم که به من زنگ بزنه این بود که حدس می زدم مصطفی باشه ...
گوشی رو خودم برداشتم . مصطفی گفت : سلام بهاره خانم با زحمت های من ...
گفتم : داری خجالتم میدی؟
گفت : من رسیدم خواستم خبر بدم .
پرسیدم : حاج خانم خوبه ؟ سلام منو برسون .
گفت : بله خیلی ممنون . سلام می رسونن ... بچه ها خوبن ؟
گفتم : بچه ها خوبن ... بهت قول دادم مثل بچه های خودم ازشون مراقبت می کنم سر قولمم می مونم ... یلدا هم خوبه ... ولی اینجا جات خیلی خالیه بازم برای زحمت هایی که کشیدی ازت ممنونم ....
یک هفته بود که مصطفی رفته بود ...
ولی ما به حالت عادی بر نگشته بودیم به خصوص که بارون شدیدی هم میومد .
یلدا هنوز مدرسه نمی رفت ولی تو همون بارون من امیر رو می بردم و میاوردم و شب ها هم سرمون به سر و کله زدن با امیر مشغول می کردیم ....
امیر درست نمی تونست قلم رو دستش بگیره و برای هر صفحه مشق پدر منو و یلدا رو در میاورد ...
و من حالا می فهمیدم که یلدا چقدر نابغه بود ... حتی یک بار هم نوشتن رو یادش ندادم و اون خودش اصرار به نوشتن داشت ... علی این وسط سود می برد بدون اینکه کسی با اون کاری داشته باشه پا به پای امیر مشق می نوشت و یاد می گرفت ...
ما نه تلویزیونی داشتیم نه رادیو و ضبط ... سوت و کور شبها می نشستیم ....
و بارون هم که امون نمی داد یک ریز می بارید ... هوا داشت سرد می شد و من باید فکر بخاری می بودم ... تازه حمام هم با سرد شدن هوا برای بچه ها مناسب نبود و اینم مشکل بزرگی بود چون اتاقک توی حیاط بود بچه ها سرما می خوردن ...
ولی سعی می کردم که خورد و خوراک اونا خوب باشه ... با تمام مشکلات بچه ها راضی بودن چون چند سال بود جایی زندگی نکرده بودن که راحت باشن اینجا رو خیلی دوست داشتن ...
توی همون بارون دنبال کار رفتم ... ولی پیدا نمی کردم ... یکی یکی مطب دکترها رو سر زدم ... ولی هیچ کدوم کاری برای من نداشتن ...
بیمارستان به من گفت : بخش اورژانس می تونی کار کنی ؟
گفتم : بله با خوشحالی رفتم پیش کسی که گفته بودن مسئول این کاره .... ولی متاسفانه هم حقوق خیلی کمی داشت و هم ساعت کارش تا دو بود و این برای من امکان نداشت . من باید تا ظهر تعطیل می شدم که بتونم بچه ها رو برگردونم خونه ....
تازه علی رو هم نمی دونستم چیکار کنم ...
ناهید گلکار