خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم



    حدسم درست بود فردای اون روز منو مدرسه خواستن ....
    معلم و ناظم مدرسه ... هر دو منتظر من بودن ... جلوشون نشستم ...

    ناظم گفت : یلدا چی میگه خانم بشیری ؟ اون حرف های عجب و غریب می زنه ... گاهی ... گاهی که نه ، بیشتر اوقات حرکات غیر عادی داره ....
    ما باید بدونیم اون چشه ......

    گفتم : چیزی نیست . چشمش ضعیفه باید براش عینک بگیرم ...

    گفت : پس این حرفا که به معلمش زده چیه ؟

    پرسیدم : مگه چی گفته ؟

    گفت : نمی دونم ما که فکر کردیم تخیل یک دختر بچه است ولی باید از شما هم می پرسیدیم .....
    گفتم : همین طوره اون خیلی تو تخیل زندگی می کنه ... درسش خوبه ؟
    گفت : آره عالی از همه بهتره ...

    گفتم : تو رو خدا همینو ملاک قرار بدین و به کارش کار نداشته باشین ..... من بهتون قول میدم نمراتش مثل کارنامه اش که همه عالیه ، بشه شما هم که همینو می خواین ....
    ولی وقتی اومدم خونه دلشوره گرفته بودم ... و این نگرانی رو داشتم ، تا مدرسه ها تعطیل شد .
     با همین حال و روز توی یزد زندگی کردم ؛؛؛ همه کسم شهناز شده بود ... با هم می خوردیم و با هم می نشستیم ... با هم گردش می رفتیم و اون با مهربونی هاش و صبرش ؛؛ منو شیفته ی خودش کرده بود ...
    وقتی هم که میرفتم  سر کار بود اون بود که از بچه ها مراقبت می کرد ... برای همین به خاطر شرایط یلدا نتونستم از شهناز پنهون کنم و ماجرا رو براش تعریف کردم .....
    شهناز اینقدر هیجان زده شده بود که منم سیر تا پیاز حالت یلدا رو براش گفتم ... و این یک اشتباه بود ...
    وقتی جنگ تموم شد ... دلم خواست به مامان زنگ بزنم ....
    خوشحال نبود و گریه می کرد و اصرار داشت بهش بگم کجا هستم ولی نمی تونستم چون اون در مقابل حامد ضعیف بود و حرف های اونو قبول داشت ... و زیاد مطمئن نبود که من کار درستی می کنم .....
    با تموم شدن جنگ شهناز و شوهرش تصمیم گرفتن ، برگردن به شهرشون ...

    و مدت زیادی طول نکشید که شوهرش رفت و مقداری از اثاثشون رو هم برد تا خونه ای که اونجا داشتن رو برای رفتن شهناز آماده کنه و برگرده اونم ببره ...
    غم دنیا به دلم نشست ... نمی دونستم اگر اون بره چه کسی جای اون میاد .........
    شهناز همه جوره با من راه میومد و با من طوری رفتار می کرد که انگار من تافته ی جدا بافتم .... و این حس تنهایی منو کمی از بین می برد ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان