خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    تا یک روز من دیر رسیدم مدرسه و یلدا با دوستاش اومده بود دم در که منتظر من باشه  .
    وقتی من رسیدم دیدم  روی دست دوستاش افتاده بود . نمی دونم چی دیده بود که باز اونطور از حال رفته بود ...
    بدنم شروع کرد به لزریدن و خودمو باخته بودم ...
    نمی دونم چطوری از ماشین پیاده شدم و با سرعت خودمو بهش رسوندم  ...
    به کمک بچه ها اونو بردم تو ماشین . در حالی که به سختی نفس می کشید و چشماش از نور رفته بود ...
    بیمارستان خیلی دور نبود وقتی رسیدم ... حالش اینقدر بد بود که دکتر هم دستپاچه شده بود و می گفت : داره تموم می کنه . من اونقدر توی سرم زدم که تا چند روز سرم درد می کرد ....

    اون روز یلدا چهار ساعت زیر اکسیژن و سرم بود . فشارش خیلی پایین بود  ....
    دکتری که تهران اونو برده بودم می گفت این حالت ضعف و بی حالی برای اینه که انرژی زیادی مصرف می کنه ... در نتیجه فشار خونش میاد پایین و اکسیژن به ریه هاش نمی رسه و به این حال میفته ........
    پس من حدس می زدم باید چیز مهمی دیده باشه که انقدر انرژی مصرف کرده .....
    وقتی بهتر شد خواست توضیح بده ولی من نگذاشتم ، گفتم : هر چی بوده ولش کن ...
    گفت : نه مامان باید بگم ....
    گفتم : چی شده یواش بگو کسی نشنوه ....

    آهسته گفت : یک گارگر بود اونجا ... داشت تو ساختمون روبرو کار می کرد ... مامان جان تا دیدمش داغون شد ... می ترسم براش اتفاقی بیفته تو رو خدا کمکش کن  ...
    گفتم : نه عزیزم چه اتفاقی ول کن ... تو اول حالت خوب بشه یک کاری می کنیم ....
    ولی خوب من می دونستم که کاری از دستم بر نمیاد .....
    یلدا با داروهایی که بهش زده بودن تا صبح خوابید . با هراس بیدار شد حرفی نزد و راهی مدرسه شد من اونو رسوندم و رفتم سر کار ...
    ولی یلدا توی مدرسه از بچه ها شنیده بود که همون گارکر از روی داربست افتاه بود پایین و جونشو از دست داده بود ... و این خبر برای یلدا درست مثل مرگ یک عزیز بود ...
    نتونستن تو مدرسه نگهش دارن ،، گریه می کرد و به خودش می پیچید ...

    تلفن کردن خونه و شهناز رفته بود دنبالش و اونو آورده بود ..... و به من تلفن کرد و خبر داد ...
    با عجله اجازه گرفتم و راه افتادم برم طرف خونه ......
    وقتی از میدون امیرچخماق رد می شدم حامد رو دیدم کنار ماشینش ایستاده بود و داشت با یک مرد حرف می زد ... قلبم فرو ریخت .... سرمو تا اونجا که ممکن بود بردم پایین تا اون منو نبینه ....
    ولی اون ماشین منو می شناخت و من از کنارش رد شدم ...

    و حتما منو دیده بود اونقدر با سرعت رفتم که نفهمیدم چطوری رسیدم خونه دست و پام می لرزید .........




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان