خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم




    یلدا از بس گریه کرده بود چشماهاش ورم داشت خودشو انداخت تو بغلم و گفت : مُرد ... مامان همون دیروز مُرد . تو باید منو ول می کردی و جون اونو نجات می دادی ....
    گفتم : الهی فدات بشم ، می رفتم بهش چی می گفتم ؟ می گفتم تو در خطری ؟ می گفت تو از کجا می دونی؟ ... یا چه خطری ؟ ...
    خوب نمی شد ؛؛ ما که مطمئن نبودیم ...
    گفت : ولی من بودم ...کاش خودم بهش می گفتم ... چون خیلی بد بود من دیدم ... مامان جونم .. نمی خوام دیگه اینطوری باشم نجاتم بده کلافه شدم ... دوست ندارم نمی خوام ... نمی خوام ...
    می خوام مثل بقیه ی آدما زندگی کنم ... هیچ کس رو طبیعی نمی بینم ... خسته شدم ... کلافه شدم ... نمی خوام ، مامان جون نجاتم بده .....

    بغلش کردم و گرفتمش روی سینه ام ، موهای قشنگشو نوازش کردم و گفتم : آروم باش عزیز دلم ..... آروم ... آروم ..... فدای تو بشم .... من بهت قول میدم اون آدمایی که تو می خوای مثل اونا باشی همشون یک چیزی دارن که اونو نمی خوان ...
    یکی پاش کجه اونو نمی خواد می خواد پاش راست باشه ؛؛ یکی دستش عیب داره ؛؛ یکی دماغ بدشکلی داره ؛؛ ... یکی چشم نداره یکی زبون و گوش نداره ... یکی مریضی لاعلاجی داره و اونو نمی خواد ... و یکی خلق بدی داره ... یکی پول نداره و یکی بهش خیانت شده ... اما همه ی اینا یک عالمه چیزایی دارن که آرزوی بقیه است ....
    همون سلامتی تو داری نهایت آرزوی کسی هست که مریضه .... هیچکس خوشبخت نیست چون ما فقط چیزی رو که نداریم می خوایم ... و به چیزی که داریم فکر نمی کنیم ....
    بیشترمون می دونیم ولی عمل نداریم ...شکر می کنیم ولی نه از ته دل ... راضی به رضای خدا هستیم ؛؛ ولی اونی که اون می خواد باید همونی بشه که ما می خوایم بشه ....
    همه همین طورن ...... همه ..... حالا تو داری به خاطر نعمتی که خدا بهت داده شکایت می کنی چیزی که هیچکس نداره جز تو ..... بذار من برات چند تا شو بگم سلامتی ؛؛ خوشگلی ؛؛ قد بلندی ؛؛ چشم داری چه چشمی ؛؛ قلب داری طلا ... ؛؛؛ همشو بگم ؟ ........
    حالا تو خجالت نمی کشی به خدا شکایت می بری ؟ تو بدون اینکه درس بخونی موفق میشی ؛؛ خودت میگی بچه های دیگه دارن خودشون رو شب امتحان می کشن و تو با خیال راحت میری و بیست می گیری .... واقعا تو حق داری از خدا گله داشته باشی ؟ نداری یلدا حق نداری ....
     خدا بهت نعمت داده ؛؛؛ اگر منِ بنده نمی دونم با تو چیکار کنم تقصیر تو نیست ....

    آروم و ساکت شده بود ، دست منو محکم گرفته بود و یواش یواش خوابش برد ..... اینا رو به اون گفتم ... ولی خودم از اون بدتر بودم ....
    کاش به حرفایی که می زدم خودم عمل می کردم ...... چون دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید می ترسیدم حامد ما رو پیدا کرده باشه .....
    هر صدایی منو به وحشت مینداخت .....
    با شهناز درددل کردم و ماجرا رو گفتم ...

    اون گفت : بیا با من بریم دزفول ... خونه ی من بزرگه یک قسمت رو میدم به تو فعلا بمون تا ببینیم چی میشه ...
    گفتم : نه بابا دزفول خیلی دوره من طاقت نمیارم ... نه نمیشه اصلا ..... امکان نداره من اونجا نمیام ....
    ولی دو روز بعد خونه رو پس دادیم سمسار آوردیم وسایلمون رو فروختیم و با شهناز عازم دزفول شدیم ...

    راه طولانی بود و من ناوارد ... ولی خیلی آهسته و با احتیاط رفتم .




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان