داستان من یک مادرم
قسمت چهل و هشتم
بخش اول
در مقابل کار انجام شده و محبت های اونا قرار گرفته بودم و نه راه پس داشتم نه راه پیش .....
می دونستم که این دیدن ها به همین جا ختم نمیشه ....
شهناز و شوهرش اجازه نمی دادن من دنبال خونه بگردم ... معذب بودم ، دستم توی سفره نمی رفت و احساس می کردم سربار شدم ....
بچه ها هم خوشحال نبودن به خصوص یلدا گوشه گیر شده بود و از اتاق بیرون نمی اومد .
هر چی شهناز می گفت : چرا اسم اونو مدرسه نمی نویسی ؟
طفره می رفتم ......
یکی یکی فامیل های شهناز ما رو خونه شون دعوت کردن یا کنار رودخونه پیک نیک گرفتن ... و کم کم باب پرس و جو باز شد ...
خواهرشوهرش التماس می کرد که فقط دخترت به من بگه چی می خواد به سرم بیاد ...
هر چی قسم و آیه می خوردم که اصلا همچین چیزی نیست هیچ کدوم قبول نمی کردن ... و این وسط باعث رنج و عذاب یلدا شده بودن ......
و من می دونستم که هر کدوم از این عذاب ها از عمر اون کم می کنه ......
یک روز نزدیک غروب من بچه ها رو برداشتم تا بریم لب رودخونه که غروب آفتاب رو ببینم ....
در و همسایه های شهناز ما رو بهم نشون می دادن ... و من شنیدم که یکی گفت : اون دختره پیشگویی می کنه ...
یکی دیگه گفت : نه بابا اومدن تو شهر ما کلاهبرداری ...
علی که این حرف رو شنیده بود از من پرسید : مامان ما کلاهبرداریم یعنی چی .....
تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اگر قراره این طوری باشه ، برگردم تهران بهتره . دیگه جنگ نیست و می تونم یک جایی خودمو از چشم حامد دور نگه دارم .....
همون شب اثاثم رو جمع کردم و شبونه گذاشتم توی ماشین و صبح با شهناز خداحافظی کردم ، در حالی که اون گریه می کرد و دلش نمی خواست از من جدا بشه ؛ دوباره راهی تهران شدم .......
این بار جاده به نظرم طولانی تر و خسته کننده تر شده بود ... چون حال یلدا خوب نبود ... من یکسره رانندگی کردم ... تا هر چه زودتر اونو برسونم تهران .....
مامان خبر نداشت که داشتم برمی گشتم چون می ترسیدم به حامد خبر بده ....
ساعت چهار صبح رسیدم در خونه ی مامان و زنگ زدم ..... می دونستم که ممکنه بترسه وقتی چراغ روشن شد و صدای پاشو شنیدم بلند گفتم : مامان منم بهاره ....
چنان در رو باز کرد و منو به آغوش کشید که باور کردنی نبود خیلی خوشحال شده بود ,, یلدا بیدار شده بود ولی امیر و علی رو به زور آوردیم توی خونه و چمدون ها رو گذاشتیم برای صبح ..... و رفتم توی رختخوب مامان و خوابیدم ....
وقتی بیدار شدم قبل از اینکه چشمم رو باز کنم احساس کردم یکی داره منو نگاه می کنه ... و دست مردونه ای رو روی سرم احساس کردم ...
چشممو باز کردم بهروز بود با نگاهی پر از عشق و دلسوزانه به من نگاه می کرد ....
همین طور که سرم روی بالش بود گفتم : عزیزم شماها رو اذیت کردم ببخشید ...
گفت : تو یک شیرزنی من به داشتن همچین خواهری افتخار می کنم . خوشحالم که برگشتی تصمیمم خوبی گرفتی ....
بلند شدم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : من باید به داشتن برادری مثل تو افتخار کنم .... قربونت برم ....
و دیدم که اشک توی چشمش حلقه زده ...
گفت : تو چرا نمی تونی حامد رو ببخشی تو که روح بزرگی داری ... فکر نکن کوچیک میشی بر عکس ، آدمای خوب با قلب پاک می تونن راحت ببخشن ، توام خواهر جون این کارو بکن و برو سر زندگیت ... در به دری بیشتر از اونی که فکر می کنی به بچه هات آسیب می زنه . تو الان فقط داری با حامد لج بازی می کنی .....
ناهید گلکار