خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    خندیدم و گفتم : چی داری میگین حاج خانم ؟ به خاطر روسری ما می خوای پسرت رو تو دردسر بندازی ؟
    گفت : خدا مرگم بده چرا دردسر ؟ تو می دونی ، منم می دونم ، پس چرا جلوی اونا رو بگیریم ؟ شاید ما در شان شما نیستیم ؟ ......
    گفتم : وای تو رو خدا این حرف رو نزنین من ناراحت میشم ... خودتون می دونین من چی میگم ، یلدا آدم طبیعی نیست تازه ..... تو رو خدا به مصطفی بگین ... دکتر می گفت عمر یلدا معلوم نیست .... آه .... زبونم نمی چرخه بگم ...
    گفت : نه مادر حرف دکتر که سند نیست کار خدا حساب کتاب نداره ، اینو کردی پیرهن عثمون و خودتو ناراحت می کنی ... بعد هم  که یلدا چیزیش نیست ، شاید حالا که با مصطفی خوشحاله صد سال عمر کنه ؛ پس بذار از زندگیش لذت ببره ...
    گفتم : نه ... نمی تونم قبول کنم چون مصطفی پسر خوبیه نمی خوام صدمه ببینه ... من نمی تونم فقط به فکر بچه ی خودم باشم ......
    حاج خانم زد روی پای منو گفت : سخت نگیر بهاره خانم ... روزگار بهت به اندازه کافی سخت گرفته ....
    من خودم با مصطفی کلی حرف زدم ... فکر می کنی بهش نگفتم ؟ ... نه برای اینکه مخالف باشم ... می خواستم باهاش اتمام حجت کنم ... و کردم ؛؛ حجت تموم کردیم ؛؛ بعد اومدیم ...
    بذار یلدا خوشحال باشه ، من مصطفی رو ضمانت می کنم اگر منو قبول داری ؟ ........
    رفتم تو فکر اصلا تصورشم نمی کردم همچین حرفی پیش بیاد آمادگی نداشتم ... یلدا هم نداشت  .....
    گفتم : نمی دونم به خدا همچین چیزی برای من خیلی سنگینه ... یلدا هم به این چیزا فکر نمی کنه ...
    گفت : بذار بهم محرم بشن هم تو راحت میشی هم یلدا ... کاری نمی خوایم بکنیم ...
    گفتم : که تا یلدا دیپلم نگرفته نمیشه در این مورد حرف زد ...
    گفت : من بهش گفتم به خدا عین این جمله رو گفتم حق اینکه فکر کنی یلدا زن توست را نداری تا دیپلم بگیره .... والله که حجت تموم کردم ...

    گفتم : حاج خانم همه ی حجت هایی که با مصطفی تموم کردی رو به من بگو ببینم ؛؛؛ به خدا ترسیدم من فکر کردم می خواین عروسی کنن ...
    گفت : وا خدا مرگم بده مگه من بی عقلم ؟
    گفتم : بهم محرم بشن ... مصطفی راحت بیاد و بره ......
    گفتم : نمی دونم همینشم برام سخته می ترسم ...

    و شونه های حاج خانم رو گرفتم و گفتم : لطفا باشه یک سال دیگه تا ببینیم چی میشه شاید یکشون پشیمون شد ... البته خدا نکنه ...
    حاج خانم گفت : پس توام موافقی ؟
    گفتم : نمی دونم راستش در مقابل کار انجام شده قرار گرفتم ... در مورد یلدا تا دیروز فکر می کردم یک دختر بچه اس ... و حالا ... نمی دونم تو رو خدا دیگه در این مورد حرف نزنین ...

    من و یلدا از بودن مصطفی ناراحت نیستیم که هیچ خوشحالم هستیم ولی هیچ عقدی رو الان صلاح نمی دونم .





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان