داستان من یک مادرم
قسمت پنجاهم
بخش دوم
حرفهای حاج خام منو کاملا گیج کرده بود و نمی دونستم اون دقیقا از من و یلدا چی می خواد ؟
نمی خواستم کاری رو با عجله انجام بدم که باعث پشیمونی بشه و به یلدا صدمه بزنه ...
باید فکر می کردم و تصمیم درستی می گرفتم ...
اون روز جمعه بود و هوا آفتابی ... بچه ها دوست داشتن برن لب دریا چون خاطره ی خوشی از اونجا داشتیم . دلمون می خواست که حاج خانم هم اونو تجربه کنه .....
این بود که وسایلمون رو جمع کردیم و قرار شد من یک کته درست کنم و ماهی ها رو هم آماده برای کباب شدن و بریم لب دریا .....
بچه ها با ذوق و شوق همه چیز رو بردن و گذاشته تو ماشین ...
ولی من منتظر بودم تا آب جوش بیاد بریزم تو فلاسک مصطفی و چایی درست کنم و کته هم حاضر بشه ...
یلدا از همه بیشتر خوشحال بود .... توی حیاط بازی می کردن ...
و حاج خانم روی در چاه نشسته بود و اونا رو تماشا می کرد . مصطفی هم مثل بچه ها داشت ذوق می کرد و توپ بازی می کرد ...
تا کته دم کشید بستمش توی یک پارچه و راه افتادیم ....
حاج خانم اومد جلو و دم گوش من گفت : به خدا خیلی بهم میان ... به یلدا بگم ؟
گفتم : شما اختیار دارن .........
یک جای مناسب نزدیک دریا حصیر رو پهن کردیم و نشستیم ...
مصطفی و امیر و علی رفتن هیزم جمع کنن تا گرم بشیم چون با اینکه هوا آفتابی بود سرد هم بود ...
من و یلدا و حاج خانم کنار هم نشستیم . یلدا برامون چایی ریخت .....
که باز حاج خانم سر حرف رو باز کرد و رو به یلدا گفت : یلدا جان از مدرسه چه خبر ؟
گفت : خیلی خوبه ؛؛ نمی دونم چرا اینجا خیلی خوبم ... دارم تو المپیاد فیزیک و ریاضی شرکت می کنم ... تا حالا هر وقت خواستم این کارو بکنم مریض شدم ولی امسال خوبم و دلم می خواد رتبه بیارم اگر بشه ...
می خوام دانشگاه هم فیزیک اتمی بخونم ... چون خیلی دوست دارم ... حاج خانم خیلی دوست دارم دانشمند بشم .......
حاج خانم اصلا فکر نمی کرد چنین پاسخی از یلدا بشنوه گفت : نظرت در مورد مصطفی چیه ؟
گفت : خیلی خوبه ... فکر می کنم از اون آقاتر توی دنیا نیست .....
حاج خانم لبخندی زد و گفت : یلدا جان تو می دونی مصطفی به تو علاقه داره ؟
گفت : بله ....
حاج خانم گفت : قربونت برم که اینقدر ماهی ... خوب تو چی ؟ توام داری ؟
با قاطعیت گفت : خوب بله منم دارم ....
حاج خانم رو کرد به منو گفت : بهاره جون حالا می فهمم که تو چی می گفتی ... یلدا واقعا یک استثناست ....
یلدا گفت : چرا این حرف رو زدین ؟
حاج خانم گفت : تو اول جواب منو بده ... همین طوری که رک و راست حرف می زنی بگو می خوای زن مصطفی باشی ؟
یلدا نه جا خورد و نه ناراحت شد جواب داد : الان نه ، خیلی زوده و من هنوز نمی تونم در مورد این چیزا قطعی تصمیم بگیرم ... ولی الان خیلی بهش علاقه دارم و دلم می خواد پیش ما باشه ولی اینکه زن و این حرفا نه دوست ندارم نمی دونم شما چرا این حرف رو زدین ؟ ........
راستی چرا گفتین ؟
حاج خانم دست دراز کرد و دست یلدا رو گرفت تو دستش و گفت : منم می دونم برای این حرفا زوده ولی مصطفی مقیده و معذب میشه میاد خونه ی شما باید محرم بشین تا همه راحت باشین ...
یلدا دستشو کشید و خودشو جا بجا کرد و گفت : نه ... نه ... من اینطوری دوست ندارم ... ما که معذب نیستیم ... لطفا آقا مصطفی هم نباشه ... تو رو خدا از این حرفا نزنین ... من هنوز به این چیزا فکر نمی کنم ... میشه دیگه نگین ؟ ...
و بلند شد و رفت لب آب ... و طبق عادتش سنگ ریزه ها رو جمع کرد و اونا رو یکی یکی پرتاب کرد توی دریا .....
من به حاج خانم نگاه کردم ... گفتم : دیدی گفتم من بچه ی خودمو می شناسم ... ولی می دونم که خیلی مهربونه و نمی تونه از مصطفی دل بکنه ...
حالا که آقا مصطفی یک دختر بچه رو برای همسری انتخاب کرده باید صبر کنه ... عیب هم نداره ... من و حامد ... منظورم شوهرمه ؛؛ سیزده سال با هم اختلاف سن داشتیم .... مشکلی نیست ....
حاج خانم یک کم حالش گرفته بود و زیاد حرف نمی زد و من سعی می کردم اونو سر حال بیارم ...
برای اینکه حالش بهتر بشه گفتم : ولی می دونم که یلدا خودش به زودی به مصطفی پیشنهاد میده ... حالا میگی نه نگاه کنین ....
حاج خانم خندید و گفت : الهی به امید تو ؛؛ هر چی خواست خدا باشه تا قسمت چی بگه ...
ناهید گلکار