داستان من یک مادرم
قسمت پنجاه و یکم
بخش هفتم
گفت : من نگفتم بهاره خانم . یلدا خودش می گفت احساس می کنه پدرش داره نزدیک میشه ...
دیدم آشفته شده مجبور شدم ...
گفتم : اتفاقا بهتر شد آمادگی داشتن ...
اومد کنار منو یواش در گوشم گفت : آقای بشیری از دست من عصبانیه من باید در برم ؟
گفتم : نه ,, نگران نباش من هستم ، بهش گفتم جایگاه تو توی خانواده ی ما کجاست ...
یک نفس بلند کشید و از روی رضایت دستی کشید به صورتش .
گفتم : ولی از دست من می خوای چیکار کنی ؟
گفت : برای چی ؟
گفتم : ایشون شما رو تعقیب کردن به ما رسیدن ....
با تعجب گفت : راست میگین ؟ باورم نمیشه ... وای اصلا فکرشم نمی کردم ولی خیلی خوب شد .......
حامد همین طور که دستش دور کمر یلدا بود و امیر و علی به پاش چسبیده بودن اومد جلو و دستشو دراز کرد طرف مصطفی و گفت : ممنون که از زن و بچه های من مراقبت کردی فراموش نمی کنم ...
مصطفی که دستپاچه شده بود ... گفت : نه ... نه ... همین دیگه ... ببخشید دیگه ... همین دیگه ...
و یلدا شروع کرد به خندیدن و گفت : به ما کمک نکردن فرشته ی نجات ما بودن ... اون همیشه تو بدترین شرایط به داد ما رسیده بابا ....
منم گفتم : واقعا ؛؛ من که تا آخر عمر فراموش نمی کنم ... همینطور حاج خانم که برای من مادری کرده ....
خوب بریم تو که خیلی سردمه علی هم سرما خورده است مریض میشه .....
اون شب توی اون خونه ، حامد هم بود ؛ بالای اتاق نشسته بود یلدا از یک طرف و امیر از طرف دیگه روی اون لم داده بودن و علی روی پاش بود انگار هر سه می خواستن اون دوری غم انگیز رو جبران کنن ؛؛؛ می ترسیدن یک آن از حامد دور بشن .....
می بوسیدنش و از سر و کولش بالا می رفتن .... من نگاه می کردم ... و لذت می بردم ... می دونستم که مهر پدری کمتر از مهر مادر نیست .....
تنها کاری که اون شب از دستم بر میومد تدارک یک شام مفصل بود ...
سفره ی رنگینی انداختم و با هم شام خوردیم و بعد از سالها من غذایی می خوردم که بغض همراهیش نمی کرد ...
بعد از شام حامد به من گفت : بهاره جان بیا به مامان زنگ بزنیم خیلی سفارش کرده تا تو رو پیدا کردم بهش خبر بدم ....
گفتم : باشه ... آی مامان جان چی بهت بگم که توام یک مادری .....
و بهش زنگ زدم ...
گوشی رو که برداشت گفت : مادر پول دستت رسید ؟ ...
گفتم : آره مامان جان پول با صاحبش با هم اومدن ...
با صدای بلند داد زد : تو رو خدا حامد اونجاست ؟ تو رو خدا اذیتش نکنی ؛؛؛ مادر به اندازه کافی عذاب کشیده ...
گفتم : نه خاطرتون جمع باشه ...
گفت : الهی صد هزار مرتبه شکرت ... حالا کی برمی گردین ؟
گفتم : بهتون خبر میدم ....
گفت : پس قطع کن من به بهروز و هانیه خبر بدم ... مادر فدات بشم خیلی خوشحالم ....
بعد من به حاج خانم زنگ زدم و جریان رو گفتم ...
اونم خیلی خوشحال شد ...
ناهید گلکار