خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش هشتم



    فردای اون روز برای من و بچه ها و حامد روز دیگه ای بود ...
    حامدم مثل ما از اون خونه و اون فضا خیلی خوشش اومده بود و به بچه ها قول داد که اونجا رو براشون بخره ...
    و همین کارم کرد ... ما یک هفته ی دیگه اونجا موندیم تا یلدا المپیادشو بده ...
    حامد و مصطفی خیلی با هم جور بودن و سور و سات من و بچه ها به راه بود ...
    شب آخر که قرار بود از هم جدا بشیم ... من دیدم که مصطفی روی در چاه توی حیاط نشسته و غمگینه ....
    دست انداختم گردن یلدا و رو به حامد گفتم : شماها میگین با مصطفی چیکار کنیم ؟ اینقدر غصه نخوره ....
    یلدا گفت : من برم پیشش ؟

    گفتم : نه سه تایی بریم و خیالشو راحت کنیم ... چی میگی حامد ؟

    گفت : اگر یلدا بخواد ، هر چی اون بگه . من که مخالفتی ندارم ...
    یلدا گفت : نمی دونم هر کاری می خواین بکنین ولی نمی خوام اون اذیت بشه گناه داره ...
    گفتم : پس بریم ....

    مصطفی تا ما رو دید بلند شد و مودب ایستاد ...
    گفتم : بشین راحت باش ... آقا مصطفی ما اومدیم ببینیم براتون امکان داره ... وقتی که ما رفتیم تهران شما هم حاج خانم رو بیارین خونه ی ما و یک عقد ساده بکنیم ؟ تو موافقی ؟
     یک مرتبه گل از گل مصطفی شکفت و ذوق زده  گفت : شوخی می کنین بهاره خانم ؟
     گفتم : ما رو نگاه کن ببین ما الان شکل کسی هستیم که داره شوخی می کنه ؟

    و اون از خوشحالی با حامد دست داد و بی اختیار اونو در آغوش کشید .......
    حامد چند بار زد تو پشتش و گفت : به خانواده ی ما خوش اومدی آقا مصطفی .....


    فردا صبح زود ما راهی تهران شدیم و مصطفی رفت مشهد ...

    موقع خداحافظی یلدا بهش گفت : زود بیا ...

    اونم گفت : حتما ... حتما ...

    برای همین وقتی افتادیم تو جاده به شوخی به حامد گفتم : تند برو که ممکنه مصطفی زودتر از ما برسه ...

    و همه با هم خندیدیم ....



    نور خورشید از پنجره می خورد به صورتم ، احساس لذت بخشی داشتم . سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی و چشم هامو بستم ... و فکر کردم نمی دونم آینده برای من چی رقم زده ولی احساس می کردم خیلی قوی ترم و می تونم در مقابل جبر زندگی بایستم و اونو به نفع خودم تغییر بدم ...

    و بی اختیار بلند گفتم : تو می تونی بهاره ... تو می تونی ... 





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان