داستان این من و این تو
قسمت چهلم
بخش پنجم
شرف نشست روی تنها صندلی اتاق من و منم روی تخت ...
انگار براش سخت بود چون یکم ساکت موند ...
گفتم : شرف خان تو رو خدا دلم داره هزار راه میره ... می شه زودتر بگین چی شده ؟
گفت : ببین مهسا جان من منظورم از چیزی که می خوام بهت بگم اینه که نظرت رو بدونم ...
رُک و راست حرف می زنم توام لطفا با من همینطور باش ...
سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم ...
ادامه داد : من فکر کردم حالا که تو اینقدر یاس رو دوست داری ، اونم به تو علاقه داره ، سینا هم تنهاست ، اگر تو موافقی ... خلاصه ... یک دستی بالا بزنیم ...
سینا عقیده اش اینه که تو اگر بشنوی عصبانی میشی ... ولی من این طور احساس نمی کنم ...
از جا پریدم و پرسیدم : سینا به شما گفته ؟
گفت : نه , من بهش گفتم ... اون قبول نکرده , میگه نمیشه از تو بخواد به خاطر یاس باهاش ازدواج کنی ...
حالا تو خودت بهم بگو ... قسم می خورم به جون مهتاب فقط بین خودمون بمونه که من با تو در مورد سینا حرف زدم فقط راستشو بگو ...
بگو راضی میشی با سینا زندگی کنی ؟ ... می دونم که اولش سخته ولی اون پسر خوب و با شخصیتیه ... اگر بهت علاقه مند بشه خوشبختت می کنه ...
اگرم که نظرت مخالفه هیچی ... من دیگه کاری بهت ندارم ...
چون تو چندین ساله سینا رو می شناسی و احتیاج به فکر کردن نداری ... یک کلام بگو آره یا نه ؟
گفتم : اگر این پیشنهاد خودش بود دوست داشتم که از یاس مراقبت کنم ولی اگر خودش گفته نه , شما اصرار نکنین ... بعدا مشکل درست میشه ...
از جاش بلند شد و گفت : دیگه حرفی نیست ,, ... بریم ...
من از جام بلند نشدم چون قدرت نداشتم ...
از این جوابی که داده بودم خجالت می کشیدم و باورم نمی شد ,, امیدی تازه توی دلم افتاده بود ...
شرف لای در ایستاد و برگشت نگاهی به من کرد و گفت : یک چیزی بپرسم راستشو بهم میگی ؟
با سر جواب دادم ...
گفت ر: نگ رخسار نشان میدهد از سر درون ... تو از کی به سینا علاقه مند شدی ؟
بهش نگاه کردم و بغض گلومو گرفت ...
درو بست و اومد دوباره نشست , گفت : کاش زودتر به من گفته بودی .. .وای مهسا ,, بهم بگو از کی ؟
گفتم : تو رو خدا ول کن شرف خان راحتم بذار ...
و بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد .....
یکم منو نگاه کرد دیگه چیزی نپرسید و گفت : پاشو بیا بیرون ... بذار ببینم چیکار می تونم بکنم ...
ای داد بیداد اصلا فکرشم نمی کردم ...
ناهید گلکار