داستان رویایی که من داشتم
قسمت دوم
بخش دوم
وقتی به هوش اومدم هادی و زنش اعظم رو دیدم که با چشم گریون بالای سرم بودن …
همه چیز یادم بود . از جا پریدم ولی نتونستم تکون بخورم بدنم مثل کوه سنگین بود چون یک پا از دو جا شکسته بود و پای دیگه از ناحیه ی ران ، پس هر دو پام تا کمرم توی گچ بود .
از هادی پرسیدم : مامان و بابا کجان ؟ چطورن ؟
گفت : خوب نیستن مثل تو بستری شدن و زد زیر گریه …
گفتم : می خوام اونا رو ببینم .
گفت : نمیشه دارم می برمتون تهران بذار حالت بهتر بشه خودم می برمت . قول میدم …
اون شب من با اشک و ناله اونجا موندم و صبح زود با هزار مکافات منو عقب ماشین هادی قرار دادن . اعظم نشست جلو و فرید رو گرفت رو پاش .
من با گریه ازش پرسیدم : تو رو خدا بهم بگو مامان و بابام چی شدن ؟
گفت : والله مثل تو حال خوبی ندارن . آخه چی بگم تو باز به هوش هستی ولی اونا بیهوشن ….
حرف اونو باور کردم . بازم دلم طاقت نداشت هادی هم که اومد از اونم پرسیدم ، گفت : همین الان با آمبولانس اونا رو میارن تهران .
من بستری شدم ولی هیچ کس به دیدن من نیومد . دائم گریه می کردم . تک و تنها مونده بودم . هزار فکر از سرم می گذشت و دلم برای پدر و مادر شور می زد . احساس می کردم که هر دوی اونا رو از دست دادم ولی نمی خواستم باور کنم .
از روز سوم به بعد همه ی فامیل به دیدنم اومدن اما با چشم گریون و می گفتن برای تو ناراحتیم . حالا زخم های صورت و دستهام بهتر شده بود ولی بازم قیافه ی بدی پیدا کرده بودم که هر کس می دید یک چیزی به من می گفت که اینو از حرفای اونا متوجه شدم . ولی در مورد مامانم و بابام حرفی نمی زدن اما خودم از ریش های بلند و لباس اونا فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده …
یه جورایی هم دلم نمی خواست خبر مرگ اونا رو به من بدن تا اینکه عمه شکوه اومد .
ناهید گلکار