داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهارم
بخش سوم
خیلی عجیب بود تا چند ماه پیش تمام دغدغه ی من این بود که چی بخورم و چی بپوشم و حالا انگار کل مشلات دنیا روی شونه های من سنگینی می کرد ….
خیلی برام ناگوار بود و هیچ آمادگی برای این همه غصه نداشتم برای همین از هم پاشیده بودم …..
که از تنها برادر خودم نارو بخورم و اون تونسته باشه سر خواهر بی پناهش کلاه بذاره …. شاید مثل مرگ پدر و مادرم از این موضوع رنج می بردم .
زنگ زدم و منتظر موندم …
اعظم اومد در رو باز کرد سلام کردم و اونم جواب داد رفتم تو …. نمی دونم چرا پشت در وایساد و بعد دنبال من اومد ….
فرید از دیدن من خوشحال شده بود و خودشو انداخت تو بغلم ….
اعظم گفت : من گشنم بود نهار خوردم ببخشید غذای تو رو هم گرم نگه داشتم بیارم یا میری می خوری ……
فکر کردم حالا که خودش سر حرف رو باز کرده منم کوتاه بیام تا ببینم چه بلایی سرم آوردن ...
گفتم : نه تو زحمت نکش خودم می خورم …. دستت درد نکنه ….
خودش بیشتر اثاث رو چیده بود تمام اثاثیه ی مادر منم لا به لای اونا دیده می شد نگاهی به اونا کردم و رفتم تو اتاق عقبی دیدم اون جا رو هم رختخواب گذاشته و چرخ خیاطی و اثاث اضافه خودشو گذاشته بود …
و انباری رو هم برای من چیده بود حتی قاب عکسهای منو زده بود به دیوار …
قلبم داشت آتیش می گرفت نمی تونستم تحمل کنم ولی می دونستم که الان هر چی بگم به ضرر خودم تموم میشه با بی حوصلگی روی تخت نشستم …
نهار نخوردم و صبر کردم تا هادی بیاد برای اینکه سرم گرم بشه تا زمان بهم سخت نگذره درس خوندم ……
اعظم دیگه با من حرف نزد و منم از تو انباری خارج نشدم .
فرید منو می خواست و تازه به حرف افتاده بود و هی میومد پشت در و صدا می زد عمه …. عمه منم عسلت … با این حرف اون مغز سرم می سوخت ….. ولی هر بار اعظم میومد و اونو می برد ….
گرسنه شدم من از شب قبل چیزی نخورده بودم منی که اگر یک قاشق از غذای تو بشقابم می موند دو نفر تا اونو تو حلق من نمی کردن راحت نمی شدن منی که وقتی می رفتم مدرسه دو تا کیسه خوراکی همراهم می کردن ... حالا کسی نبود ازم بپرسه چند وقته چیزی نخوردی …
تا هادی اومد یک کم با خودم حرف زدم تا آروم بشم . بعد رفتم سراغش قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ….
هادی داشت چایی می خورد برعکس همیشه که میومد خونه سراغ منو می گرفت و تا با من روبوسی نمی کرد نمی نشست اصلا از من نپرسید ….
چشمش که افتاد به من گفت : خوبی خواهر ؟
گفتم : سلام باهات کار دارم ….
گفت : باشه بعدا الان خسته ام بیا چایی بخور من باید یک کم بخوابم ….
صدامو بلند کردم که : نمی شه الان باید حرف بزنیم چون خیلی باهات کار دارم …
کاملا معلوم بود که دستپاچه شده خودشو جمع و جور کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت : بگو ….
گفتم : لطفا یکی یکی جواب منو بده ... اولا دفتر حقوق بابا رو چرا به من ندادی؟ …
برق ازش پرید و گفت : کی بهت گفت ؟ تو اثاث کشی بودیم یادم رفت حالا بهت میدم فدات بشم …
گفتم : باشه بده . دوم سند خونه که گفتی نصفش به اسم منه بیار ….
گفت : اوووو سند که هنوز کار داره حاضر نیست باید بره ثبت و خیلی کار داره ان شالله حاضر شد میدم دست تو باشه ….
گفتم : کی حاضر میشه منو ببر محضر همون جا نشونم بده …..
با تردید گفت : باشه فرصت کنم می برمت حالا برای چی می خوای ؟ نکنه به من اعتماد نداری ؟
گفتم : چرا دارم … ولی اگر می خوای ثابت کنی منو از اون اتاق بیار بیرون اعظم وسایل منو چیده و اتاق های همه جا رو هم پر کرده . گفتی تا فردا الان فرداس بهم قول دادی …. دفتر حقوق رو هم بهم بده …..
هادی سکوت کرد ….
اعظم دست به کمر اومد جلو و سرشو کج کرد و یک وری به من نگاه کرد و مثل لاتها صداشو کلفت کرد و گفت : مثل اینکه این ماجرا ادامه داره . کی به کی قول داده ؟
اگه کسی دست به اتاق های من بزنه هم خودمو هم فرید رو می کشم میگی نه امتحان کن ….
منم کم نیاوردم … خیلی عصبانی بودم گفتم : بُکش چه بهتر همین الان این کارو بکن . من تو اون اتاق نمی مونم وسلام …..
یک دفعه پرید و موهای منو گرفت تو دستشو کشید .
هادی پرید اونو بگیره ، منم همین کارو کردم .
نمی تونستم زیر بار زور اون برم ولی به جای اون هادی دست منو گرفت و اعظم تا می خوردم منو زد هر کاری می کردم از دست هادی رها بشم فایده ای نداشت و ظاهرا می خواست ما رو از هم سوا کنه
ولی در واقع به اعظم کمک می کرد تا من حساب کار خودمو بکنم ……..
ناهید گلکار