داستان رویایی که من داشتم
قسمت ششم
بخش اول
پشتمو دادم به در و با دست دیگم در حیاط خلوتو باز کردم ، تا اگر اومد تو از اون طرف فرار کنم ولی اون زیاد فشار نداد . در حالی که بلند می خندید گفت : می بینمت خوشگله ….
می لرزیدم و عصبانی بودم ، یک سوال برام پیش اومد مگه اعظم خونه نبود پس چرا اجازه داد حسین همچین کاری بکنه ….
تازه متوجه شده بودم که انباری از تو اتاق قفل داره و من نمی تونم اونو از تو ببندم باید فکری می کردم دیگه احساس امنیت نداشتم همون جا روی زمین نشستم فقط لبهامو گاز می گرفتم و به خودم می پیچیدم یک دفعه یه چیزی دوباره خورد به در .
از جا پریدم ، صدای عمه … عمه ی فرید که بلند شد خیالم راحت شد و درو باز کردم خودشو انداخت تو بغل من دستهای کوچولوش حلقه کرد دور گردنم مثل اینکه دلش برام تنگ شده بود …
بردمش روی تخت و کمی باهاش حرف زدم ولی چشمم به در بود بعد اونو گذاشتم دم در تا بره صدای حسین و اعظم رو شنیدم که داشتن خداحافظی می کردن ….
سر شب هادی اومد ولی سراغمو نگرفت خیلی منتظرش شدم ولی نیومد کیفم رو باز کردم تازه چشمم به غذاهایی که زن عمو فرستاده بود افتاد .
بازش کردم یک ظرف خورشت قیمه بود و زیرش یک ظرف پلو , سبزی خوردن و نون هم گذاشته بود …
زیاد اشتها نداشتم ولی یه کم خوردم و بقیه اش رو گذاشتم برای فردا و تا دیر وقت تکلیف هامو انجام دادم و درس خوندم …
خیلی برام جالب بود که وقتی درس می خوندم همه چیز فراموشم می شد . شاید اون شب من به اندازه ی دو ماه ریاضی و فیزیک حل کردم …..
ولی موقع خواب دوباره یاد حسین افتادم و حرکت بدی که کرد و با خودم گفتم نترس برو به هادی بگو این دیگه شوخی بردار نیست تا چیزی نشده بهش بگو . با این فکر خوابیدم و صبح قبل از هادی رفتم بیرون و منتظرش شدم …..
رفتم جلو و سلام کردم ... گفت : به به رویا خانم یاد داداشت افتادی ؟
گفتم : من یاد تو افتادم ؟ ببین با من داری چیکار می کنی ….. آخه چرا هادی من که جز تو کسی رو ندارم ….
زد پشت دستش که اِی بابا تو رفتی غریبه ها رو آوردی تو به خاطر یک اتاق و چندرغاز پول منو به اونا فروختی و سکه ی یک پول کردی بعد من مقصرم ؟ چیکارت کردم مگه غیر از اینه که دارم خرج تو رو میدم و ازت نگه داری می کنم ؟ وظیفمه ولی تو نباید چشم رو داشته باشی ؟ ….
گفتم : تو از حال من بی خبری می دونی دیروز حسین با من چیکار کرد ؟
گفت : بله اونم می دونم .
اعظم گفت : بدبخت اومده باهات سلام و احوالپرسی کنه تو هم درو زدی بهم و بهش فحش دادی و آبروی منو پیش برادر زنم بردی ….
گفتم : هادی به خدا این طوری نبود به من حرفای بدی زد منم ترسیدم اگر دوباره بیاد چیکار کنم ؟
گفت : نمیاد مگه مرض داره بیاد به تو حرف بد بزنه و بره … خواهر جون اگر می خوای تو این خونه زندگی کنی با ما بساز ما که دشمن تو نیستیم اینو بفهم …….
گفتم : تو که دشمن من نیستی می دونی من هر روز چطوری میرم مدرسه و چی می خورم ….
سرشو به علامت بی حوصلگی چند بار تکون داد و گفت : بله یواشی میری تو آشپزخونه و غذایی که اعظم برات گذاشته می خوری …..
اونوقت یه چیزی چرا دست می کنی تو کیف اعظم ؟ چرا پول لازم داری از خودم نمی گیری ؟ ……
چهار تا انگشتم رو گذاشتم لای دندونام و فشار دادم و اشکهام ریخت ……
چی دیگه می خواستم بگم هادی تا اونجایی که میشد پر بود و حرف من دیگه فایده ای نداشت اگر می خواستم ادامه بدم دهنم باز می شد که تو و زنت دزدین یا من و ماجرای خونه رو می گفتم این بود که همین طور که گریه می کردم و دستم زیر دندونام بود دویدم و تا سر خیابون یک نفس رفتم ……
باز وقتی مدرسه تعطیل شد جایی رو نداشتم که برم مجبور شدم برگردم هممون جا در زدم …
در باز شد ولی کسی رو ندیدم ، رفتم تو یک مرتبه حسین رو دیدم که پشت در قایم شده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود با سرعت رفتم به طرف ساختمون پرید از پشت یقه ی منو گرفت کشید طرف خودش .
داشتم سکته می کردم برگشتم و با کیف کوبیدم تو صورتش و داد زدم : اعظم … اعظم بیا این برادر وحشیتو بگیر .
ناهید گلکار