داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتم
بخش دوم
توی خونه سکوت بود و هیچ کس سراغ من نیومد … خودم رفتم تا شاید سر حرف رو باز کنم …..
هادی هنوز همون طور نشسته بود … پیشش روی زمین نشستم و دستشو گرفتم ….
ولی اون دستشو کشید و گفت : دیدی چیکار کردی ؟ زندگی من نابود شد ، حالا دیگه نمی تونم سرمو تو فامیل بلند کنم همینو می خواستی ؟ دلت خنک شد ؟
گفتم : من که به عمه نگفتم به خدا دلم نمی خواد برم خونه ی عمه ... من اونجا چیکار دارم . تازه نمی تونم از تو و فرید دور بشم می خوای به عمه بگم من حالم خوبه و نرم ؟
یک دفعه اعظم اومد جلو و شروع کرد به داد زدن و گفت : دست از سر ما وردار . بسه دیگه فردا میری خودتو لو می دی می ندازی گردن حسین ، دیگه خر بیار و مکافات بار کن . نه آقا جان ما رو به خیر و تو رو به سلامت . زود باش جمع کن برو به دَرَک …………
هادی هم سکوت کرد و این سکوتش روح و روان منو بهم ریخت . خیلی برام سخت بود و دردناک ، چرا که هادی تنها امید من تو زندگی بود ….
دیگه چیزی نگفتم از این که احمقانه فکر کردم اونا ممکنه از رفتن من ناراحت بشن از خودم بیزار شدم ….
وسایل من یک چمدون لباس و دو تا کارتون کتاب و یک کارتون هم عکسها و یادگاری های پدر و مادرم بود …. صبح دیگه مدرسه نرفتم و کارتون ها رو گذاشتم دم در و منتظر موندم .
ساعت نه زنگ زدن و هادی هم که خونه مونده بود درو باز کرد و اومد و به من گفت : اومدن دنبالت …
به همین سردی …
ولی من طاقت نیاوردم رفتم بغلش کردم و گفتم : ببخشید اذیتت کردم و فرید رو بوسیدم و راه افتادم ….
بعد نگاهی به اعظم کردم ….. ولی اون لبخند پیروزمندانه ای روی لبش بود که آتیشم زد ….
با وجود تمام سختی هایی که کشیده بودم رفتن برام سخت بود ….
تا من دم در رسیدم راننده کارتون ها رو گذاشته بود تو ماشین و من با یک چمدون قرمز کوچیک از در اون خونه رفتم بیرون ... به جایی که هیچ شناختی در موردش نداشتم و ازش می ترسیدم .
یک پیرهن سفید با خال های آبی داشتم که همه بهم می گفتن خیلی بهت میاد ، اونو پوشیدم موهای بلند و صافم رو شونه کردم و ریختم دورم و سعی کردم جوری باشم که مثل بدبخت ها به نظر نیام …….
خونه ی عمه تو خیابون شمرون بود . در بزرگ و آهنی با صدای زیاد باز شد ، حیاط خیلی بزرگی بود پر از درخت های سر به فلک کشیده ی سپیدار و بید مجنون ….. ماشین وارد شد …
و یک راهروی شن ریزی شده طولانی ما رو به یک ساختمان نسبتا قدیم دو طبقه رسوند ….
ولی ماشین پیچید به سمت راست کمی که رفت دست چپ کنار یک حوض گرد و خیلی بزرگ که دور تا دور اون فواره داشت و آب رو به صورت هلالی می ریخت تو حوض نگه داشت و راننده گفت : بفرمایید ….
قلبم داشت از تو سینه میومد بیرون و گلوم خشک شده بود ...
واقعا ترسیده بودم و دلم می خواست بمیرم و با افراد اون خونه مواجه نشم …..
اولین کسی که به استقبالم اومد عمه بود ….. من چمدونم رو دستم گرفتم و رفتم تو ….
( جایی که وارد شدم یک سالن بزرگ با یک هال سمت راست و یک پذیرایی که با دو تا پله گرد از هال جدا می شد . کنار سمت راست هال پله هایی بود که به صورت گرد به طبقه ی بالا می رفت )
عمه در حالی که که خیلی به نظر خوشحال میومد دستهاشو باز کرد و به من گفت : سلام خوش اومدی عزیز دلم
و منو در آغوش گرفت …..
ناهید گلکار