داستان رویایی که من داشتم
قسمت هشتم
بخش چهارم
یواش لای درو باز کرد ... در حالی که خم شده بود سرشو کرد تو و پرسید : چرا چراغ رو روشن نمی کنی ؟ داری غصه می خوری نخور بیا بریم شام بخوریم .
اینا رو باریتم گفت که من خندم گرفت ..
گفتم : الان زود نیست ؟
اومد تو و خودش چراغ رو روشن کرد گفت : چرا . شاهزاده تشریف آوردن دستور دادن امشب زود شام بخوریم …..
گفتم : شاهزاده کیه ؟ حضرت والا شاهزاده ایرج تجلی ….
و خودش خنده ی بلندی کرد و گفت : بیا ... بریم ... خدمت حضرت والا …. حوصله ام سر رفت ….
اینا رو همون جور با لحن خنده داری می گفت و تعظیم می کرد و ادا درمیاورد ….
گفتم : میشه تو بری من لباس عوض کنم خودم میام .
باز دستشو گذاشت روی سینه و تعظیم کرد و گفت : به روی چشم دختر چمدون قرمزی و با چند حرکت دیگه رفت بیرون و درو بست .
من با عجله رفتم و سر و صورتم رو شستم و وضو گرفتم اومدم …… یک بلوز زرد رنگ که دور یقه اش تور زیبایی کار شده بود و یک شلوار مشکی پوشیدم و کفش راحتی که عمه برام خریده بود پام کردم و موهامو محکم دم اسبی کردم و نماز نخونده رفتم پایین . نمی خواستم معطل من بشن همون شب اول تازه دلم می خواست ایرج رو ببینم ….
از پله ها که داشتم می رفتم پایین دیدم تورج منتظر منه سرشو چند بار تکون داد و چشمهاشو باز و بسته کرد و پرسید : ببخشید شما ؟ احتیاطا رویا رو ندیدین ؟ من تورجم خوشبختم از زیارت شما ….. آهان … رویا رو ولش کن تو بیا بریم شام بخوریم .
اون طوری رفتار می کرد که انگار از بچگی با هم بزرگ شدیم ….
با هم رفتیم آشپز خونه سلام کردم ، ایرج و عمه سر میز بودن ولی علیرضا خان نیومده بود …
چشمم که به اون افتاد انگار یک لحظه سرجام میخکوب شدم … سلام نکردم و نگاهم تو نگاهش موند احساس کردم اونم همین طور شده ….
سلام کرد و دست داد و گفت : خیلی خوش اومدی ...
گفتم : سلام ممنونم … و چند بار دست منو تکون داد . دختر دایی … من دایی رو ندیدم کاهلی از مامان بوده که ما نتونستیم خدمت ایشون برسیم ... من خودم شخصا خیلی مایل بودم که دایی و خانمشونو ببینم ولی ….
تورج وسط حرفش پرید که : یا خیر خدا ، یادش ننداز داداش…. الان گریه اش میندازی سر شام ….
رویا جون بشین تا ایرج یک نطق دو صفحه ای برات نخونده بشین …. بشین … داداش جان توام کوتاه بیا ما باید کاری کنیم اون فراموش کنه …
ایرج به روی خودش نیاورد و گفت : مامان هر چی گفتی کم گفتی . رویا خانم واقعا خوش اومدی …. من واقعا دلیلش رو نفهمیدم چرا ما تا حالا همدیگر رو ندیدیم شما حتی حرفشو نمی زدی …..
تورج گفت : آخه می دونی چیه رویا ؛ مامان بعد از این همه سال یک دفعه گوش همه ی ما رو گرفت و نشوند و بیست و چهار ساعت از تو تعریف کرد و آخرش گفت می خواد تو بیای پیش ما ……
تو باشی تعجب نمی کنی ؟
ناهید گلکار