داستان رویایی که من داشتم
قسمت نهم
بخش سوم
یک راست رفتم تو آشپزخونه ، مرضیه داشت میز رو می چید منم بهش کمک کردم ……
اول از همه ایرج اومد این بار من پیش دستی کردم و گفتم : سلام .
ولی زود رومو برگردوندم تا دوباره نگاهم بهش نیفته …
اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر شما چرا داری کار می کنی ؟ تازه رسیدی لطفا …. لطفا بشین سر میز مرضیه خانم دوتا چایی بیار ….
نشستم …. سرم پایین بود که بهش نگاه نکنم دوباره نگاهمون در یک لحظه بهم گره خورد ...
و هم ایرج و هم من سرخ شدیم و من اینو گناه خودم دونستم ….
با خودم گفتم ای لعنت به تو رویا چیکار داری می کنی احمق ؟
ایرج گفت : مرضیه خانم مامان کجاس بیدار نشده ؟ تورج رو صدا کن من صد دفعه صداش کردم الان دیرش میشه میگه نمیرم ……
ولی همون موقع هم تورج اومد و هم عمه و بلافاصله علیرضا خان ….
من ایساده بودم و هی سلام می کردم تورج مثل دیروز نبود جدی تر شده بود و زیاد حرف نزد ، فقط به من گفت : شب اولی خوب خوابیدی ؟
گفتم : مرسی خیلی خوب بود .
باز پرسید : نصف شب بیدار نشدی ؟
عمه با اعتراض گفت : به تو چه ؟ ... چیکار داری کی خوابیده کی بیدار شده ؟ …
من نگاهی به مرضیه انداختم و گفتم : نه بیدار نشدم .
مرضیه به علامت تایید چشم هاشو بست و باز کرد …. یعنی اینکه خوب کردی گفتی نفهمیدم .
همه با هم راه افتادیم ….
عمه به من گفت : تو با اسماعیل برو .
تورج پرید وسط که : چرا با اسماعیل خودم می برمش از اونجا تا دانشگاه راهی نیست ……
علیرضا خان پرسید : مدرسه ات کجاس ؟
ما می بریمش…..
عمه گفت : هیچکس نمی خواد ببره . راهش به هیچ کدوم نمی خوره ، با اسماعیل میره با اسماعیلم بر می گرده ….. دیگه شماها برین سر کارتون . چقدر حرف می گیرین از آدم …
صدای جیغ حمیرا از بالا همه رو میخکوب کرد ….
عمه فقط به من گفت : با اسماعیل برو با همون هم برگرد
و داد زد : مرضیه بدو و خودش با عجله رفت بالا …….
ایرج و علیرضا خان رنگ از روشون پریده بود ….
تورج گفت : بابا من برم کمک مامان ؟
علیرضا خان که معلوم بود حالش گرفته شده گفت : لازم نکرده ، تو برو دانشگاه .
ایرج برو یک سر بزن من اینجا منتطرت می مونم . رویا توام برو اسماعیل منتظره …
خیلی اوقاتش تلخ بود من زود سوار شدم و از حیاط رفتیم بیرون …..
تمام راه به حمیرا فکر می کردم و به ناله های شبونه ی اون هیچکس در موردش حرفی نمی زد حتی تورج ….
مینا رو دیدم که دم در مدرسه سرک می کشه پیاده که شدم منو دید ….. اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : تو زنده ای ؟ بابا کجا بودی ؟ داشتم قبض روح می شدم ، دلشوره منو کشت .
دیروز نیومدی گفتم اعظم تو رو کشته … راستش نگران بودم حسین بلایی سرت آورده باشه ؟
با هم رفتیم تو مدرسه کلاس ما طبقه ی بالا بود . همین جور که می رفتیم گفتم : بیا که خیلی باهات حرف دارم ...
یک نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : بابا ؟ کت نو و …. ماشین و …. راننده و …… من که از کارای تو سر در نمیارم چی شده حرف بزن …..
مینا صمیمی ترین دوستم بود و راز دارم از همه چیز زندگی من خبر داشت تو اون مدت خیلی برای من غصه خورده بود ، منم همه ی جریان رو براش تعریف کردم ……
مینا دختر مهربون و خونگرمی بود که قد کوتاهی داشت و سبزه رو بود دماغ کوفته ای بدشکلی تو صورتش خودنمایی می کرد ولی صدای بسیار زیبایی داشت و اغلب توی کلاس و گاهی هم که با بچه ها توی حیاط جمع می شدیم می خوند ...
اون خواننده ی مدرسه بود و در هر مراسمی آهنگ های خواننده ها مخصوصاً هایده و مهستی رو می خوند . من عاشق صداش و صداقتش بودم و به اندازه ی خواهرم دوستش داشتم .
ناهید گلکار