داستان رویایی که من داشتم
قسمت نهم
بخش چهارم
اون روز همه چیز رو به مینا گفتم جز احساسی که به ایرج پیدا کرده بودم ، شاید هنوز هم خودم باورم نمی شد که چنین چیزی اتفاق افتاده ...
مینا از من پرسید : تو عجب عمه ی مهربونی داشتی و ما نمی دونستیم اون باید خیلی دوستت داشته باشه که اینقدر بهت لطف می کنه ازش تشکر کردی ؟
یک دفعه به خودم اومدم که من واقعا از اون هیچ تشکری نکردم .
گفتم : نه والله هیچی حتی یک کلمه ….. به نظرت بد شد ؟
گفت : نمی دونم حالا فکر نکنه تو بی چشم رویی …..
تمام روز فکر می کردم چطوری از عمه قدردانی کنم . تا ظهر که اومدم خونه چیزی به فکرم نرسید . من اولین نفر بودم عمه داشت تو آشپزخونه غذا درست می کرد اون با همه ی ثروتش خودش این کارو می کرد البته با کمک مرضیه …..
دم در وایسادم اون سر ظرفشویی بود ، گفتم : سلام .
متوجه ی اومدن من شد ولی برنگشت نگاه کنه گفت : سلام برو لباستو در بیار امروز پنجشنبه اس علیرضا خان و ایرج زود میان با هم غذا می خوریم . اگه گشنته یه چیزی بذار دهنت تا اونا بیان ( همون طور که اون حرف می زد من آهسته رفتم جلو به نظرم اون فرشته ی نجات من بود تا رسیدم پشت سرش و دستهامو حلقه کردم دور کمرش و سرمو گذاشتم تو پشت اون و خودمو محکم بهش چسبوندم ….. عکس العمل اون خیلی جالب بود دستهای منو گرفت و فشار داد وقتی برگشت چشماش پر از اشک بود . منو گرفت تو آغوشش ولی هیچی نگفت ….
سرمو تو سینه اش گذاشتم و واقعا یاد مامانم افتادم و احساس کردم چقدر به این احساس نیاز داشتم و بغضی که مدتها بود توی گلوم اذیتم می کرد ترکید و هر چه بیشتر خودمو بهش فشار دادم …. اونم منو بغل کرد ولی نتونستم چیزی بگم …)
تا عمه گفت : بسه دیگه برو لباستو عوض کن بیا ….
و منو از خودش جدا کرد ….
وقتی برگشتم اونو یک شکل دیگه دیدم مهربون با احساس …
حالا خودمو بهش نزدیک می دیدم و اون فاصله از بین ما رفته بود …..
کمکش کردم تا میز رو بچینیم و بعد سالاد درست کردم ….
ناهید گلکار