داستان رویایی که من داشتم
قسمت نهم
بخش پنجم
ولی اونا داشتن غیراز ناهار برای مهمون های شب تدارک می دیدن و من لابلای حرفای عمه با مرضیه فهمیدم علیرضا خان هر شب جمعه عده ای مهمون داره که از بعد از ظهر میان و با هم ورق بازی می کنن و شام می خورن و تا صبح این کار ادامه داره و اینم فهمیدم که عمه خیلی از این وضع شاکیه ….
حالا چرا اون حرفی نمی زد نمی دونستم و این دومین معمای من شد ……
عمه همه چیز رو با غیض و ناراحتی انجام می داد و با اینکه رغبتی نداشت نهایت سعی خودشو می کرد …
تا صدای ماشین اومد دلم فرو ریخت از اینکه ایرج باشه حالم دگرگون شد … نمی دونستم چرا ؟
با خودم گفتم رویا تا اونجا که ممکنه ازش دوری کن ، نرو جلو ، بهش نیگا نکن خواهش می کنم دردسرت میشه نکن ……
اینا رو به خودم گفتم و خودمو رسوندم تو هال تا زودتر ببینمش …
به حال که رسیدم تورج رو دیدم وانمود کردم داشتم می رفتم بالا …
سلام کرد …
چنان از دیدن من به وجد اومده بود که نمی تونست جلوی خودشو بگیره … گفت : رویا به خدا از دانشگاه تا این جا نمی دونستم چه جوری بیام ….
گفتم : برای چی ؟
گفت : برای تو دلم برات تنگ شده بود باور می کنی ؟
عمه اومده بیرون و گفت : زبون نریز . بیا کمک کن امشب بابات مهمون داره می دونی که …
تورج بی توجه به حرف عمه گفت : امشب بابا مهمون داره بیا اتاقم نقاشی های منو ببین ؛؛ میای ؟
گفتم : آره چرا نیام . حتما به عمه کمک کنم میام.
به شوخی گفت : نمازتو خوندی ؟
گفتم : تورج ! هر طوری می خوای با من شوخی کن ، من دوست دارم خودمم اگر یخم باز بشه اهل شوخیم ولی با نمازم شوخی نکن ….
پرید جلو و گفت : ببخشید … ببخشید ... چشم دیگه شوخی نمی کنم . برای اینکه از دلت در بیارم بهم نماز یاد بده حاضرم به خاطر تو نماز هم بخونم ……….
خندم گرفت و گفتم : به خاطر من نماز بخونی ؟ من و تو باید با هم حرف بزنیم …..
همین طور که با اون مشغول حرف زدن بودیم ایرج یک دفعه اومد تو و باز من مثل صاعقه زده ها شدم و بازم اون بود که به من سلام کرد .
نفسم داشت بند میومد آخه این چه احساس احمقانه ای بود …… رویا اون کجا و تو کجا ؟ ( ایرج قد خیلی بلندی داشت که تورج هر وقت می خواست اونو مسخره کنه پشت سرش می گفت بابا لنگ دراز . خیلی خوش قیافه نبود ولی چشمانی سیاه و درشت داشت با موهای صاف و مشکی … که به نظر من جذابش می کرد )
ولی احساس می کردم اونم همین برخورد رو با من داره و هر وقت به من نگاه می کنه دگرگون میشه ….
علیرضا خان اومد تو و من سلام کردم اونم خوشحال شد منو دید
ولی در یک لحظه همه چیز بهم ریخت و صدای جیغ و فریاد حمیرا اومد و بلافاصله دیدم داره از پله ها میاد پایین و با یک پیرهن نازک و موی آشفته ……
همه پریشون شدن و با هم دویدن به طرفش ….
ایرج از همه زودتر بهش رسید و اونو بغل زد ، در حالی که اون جیغ می کشید و دست و پا می زد بردش بالا
و بقیه هم دنبالش رفتن و من هاج و واج وسط حال موندم ……
ناهید گلکار