داستان رویایی که من داشتم
قسمت دهم
بخش اول
حمیرا چنان از ته دلش جیغ می کشید که دل آدم کباب می شد . من همون پایین وایسادم از جام تکون نخوردم اوضاع اونا خیلی عجیب بود . تورج دوید پایین اون از بس دستپاچه بود اصلا متوجه ی من نشد رفت طرف تلفن و شماره گرفت داد زد : دکتر …. تجلی هستم . زود باشین خودتو برسون حالش خیلی بده …
گوشی رو گذاشت و دوید بالا .
بعد علیرضا خان دوید پایین و رفت تو اتاقش یه چیزی برداشت و برگشت با عجله رفت بالا ولی حمیرا همچنان فریاد می کشید نه نمی خوام …. نمی خوام … نمی تونم …
پایین پله وایسادم مثل بید می لرزیدم … خوب کاریم ازم بر نمی اومد …
تا مدتی که دکتر رسید صدای فریاد حمیرا میومد ، در حالی که معلوم بود دیگه نایی برای جیغ زدن نداره بازم نمی تونست آروم بشه ….
دکتر از در اومد تو و با عجله رفت بالا منم دیگه طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم تا نزدیکی در اتاق . همه سعی می کردن اونو روی تخت نگه دارن دکتر سریع یک آمپول بهش زد …
مرضیه دوید پایین و بعد با یک کاسه یخ برگشت ….. دکتر اونا رو ریخت تو چند تیکه پارچه و گذاشت روی بدن و سرش ……. ولی اون همین طور برای بلند شدن تقلا می کرد …
کم کم آروم شد . صورت عمه مثل خون قرمز شده بود و به شدت اشک می ریخت حتی دیدم علیرضا خان هم داره گریه می کنه ….
برای اینکه منو نبینن رفتم پایین و تو آشپزخونه نشستم …
منم برای حمیرا گریه ام گرفته بود . دلم خیلی می سوخت از همه بیشتر کنجکاو بودم ببینم چرا این طوری شده …
بابام می گفت : شکوه یک دختر داره خیلی خوشگل و قد بلند با چشمای درشت ….. تو تهرون همه آرزو داشتن اون زنشون بشه الانم زن یک دکتر شده ، چه عروسی مجللی هر چی آدم درست و حسابی تو تهرون بود دعوت شده بود . می گفتن لباس عروس از پاریس اومده بود و زیر پاش چهار کیلومتر گل ریختن همه گل های رز قرمز ….. دکتره یک پاش اینجاس یک پاش امریکا . نمی دونی شکوه میگه چه دبدبه و کبکبه ای دارن …
بابام اینا رو هزار بار تعریف کرده بود و هر بار با آب و تاب بیشتری بهش می داد …… حالا چی شده بود نمی دونستم …
چند دقیقه بعد تورج اومد …. هنوز مضطرب بود یک لیوان برداشت و رفت سر یخچال و به من گفت : ببخشید ، بدبختی ما رو دیدی ؟ هر چند وقت یک بار این طوری میشه . تا چند روز پیش خوب بود نمی دونم چرا دوباره عود کرد ….
پرسیدم : چرا این طوری شده ….
سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت : بماند …. شکوه خانم میگه حرفشو نزنین ….. می دونی اون تو مخفی کاری بیسته ، اصلا درکش نمی کنم همه چیز رو از همه پنهون می کنه باور کن بعضی وقتا خودشم نمی دونه برای چی داره این کارو می کنه …..
گفتم : چرا نمی برین بیمارستان ؟
با افسوس گفت : نمی شه اونجا که باید اونو ببریم تیمارستانه . اونم دختر آقای تجلی تو تیمارستان امکان نداره . باور کن الان جز تو و دکتر هیچ کس نمی دونه ….. الانم شکوه خانم برای اینکه تو فهمیدی داره عذاب می کشه آخه چقدر حرف مردم اهمیت داره ؟ …..
بعد ایرج اومد خسته و افسرده و پشت سرش علیرضا خان ….
همه نشستن بدون اینکه چیزی بگن …..
چند دقیقه بعد هم مرضیه و عمه اومدن هیچ کدوم حال درست و درمونی نداشتن …
من کمک کردم تا نهارو بکشن … چون گویا عجله داشتن که زودتر خورده بشه که به کارای مهمون های شب برسن ….
( دکتر یک ساعت اونجا موند و وقتی می خواست بره به عمه سفارش کرد که خودتون نظارت کنین قبل از اینکه به این حال بیفته قرصشو بخوره الان سه تا قرص زیر تخت پیدا کردم …… تا مطمئن نشدین که خورده ولش نکنین . یادتون باشه ساعت هشت بیدارش کنین و بهش یک سوپ رقیق بدین و بعد هم قرص هاشو …. )
نهار در یک سکوت تلخ خورده شد ... هنوز دست عمه می لرزید و رنگ به صورت هیچکدوم نبود .
من بلند شدم که کمک کنم ولی عمه با عصبانیت به من گفت : تو دست نزن برو اتاقت به درسات برس ... برو ……
وقتی اون کلمه آخر رو اینطور محکم و تند ادا می کرد برای طرفی که اونو می شنید خیلی سنگین تموم می شد …..
من قرمز شدم ، آهسته بشقابی که دستم بود گذاشتم رو میز و بدون هیچ حرفی رفتم …
اول بهم برخورد و خجالت کشیدم ... تو راه بغض کردم و به اتاقم که رسیدم زدم زیر گریه و تا اونجایی که می تونستم به هادی فحش دادم ...
رو تخت نشستم صورتم داغ شده بود و فکر می کردم دیگه آبروم رفته وسرمو نمی تونم بلند کنم ، که در اتاقم رو زدن . گفتم : کیه ؟
تورج گفت : ماییم …
با اکراه درو باز کردم که دیدم ایرج هم اونجاس ...
تورج گفت : نگفتم الان داره گریه می کنه و یاد بعضی ها افتاده .
ایرج گفت : من معذرت می خوام مامان همین طوریه دیگه …. با من ، با بابا هم همین طور حرف می زنه الان بهش حق بده خیلی عذاب می کشه تو به دل نگیر ...
ناهید گلکار