داستان رویایی که من داشتم
قسمت دهم
بخش دوم
تورج گفت : راست میگه فقط با من این طوری حرف نمی زنه ، چون به من بیشتر از همه احترام میذاره هیچ وقت با من بد حرف نمی زنه و دو تاییشون خندیدن ولی من هنوز حالم جا نیومده بود ...
اشکهامو که بی اختیار می ریخت و پاک می کردم ولی بازم میومد ، گفتم : مرسی میشه تنها باشم ؟ ……
تورج گفت : نمیشه . باید بریم نقاشی های منو ببینی ، راه هم نداره قول دادی …
و اومد تو اتاقم ولی یک دفعه ایرج دستشو گرفت و کشید بیرون و گفت : خجالت بکش کجا داری میری ؟ دفعه آخرت باشه ….
بعد به من گفت : ببخشید این اخوی من چیزی حالیش نیست …
تورج گفت : بابا اتاق خواهر منه …
اونم یک کم آهسته تر گفت : خواهرت هم که باشه اتاق یک دختره ، نباید بری تو .به هیچ وجه دوباره نبینم که دلخور میشم …
و باز به من گفت : مثل اینکه ما همش باید به شما بگیم ببخشید ، حالا با خودتون میگین ما چه جور خانواده ای هستیم ….
من از بس بغض داشتم نمی تونستم جواب بدم اگر حرف می زدم گریه ام بیشتر می شد ….
خودش گفت : راست میگه منم خیلی وقته نقاشی هاشو ندیدم بیا بریم حالمون بهتر میشه …
تورج خوشحال دست منو گرفت و کشید : آره راست میگم بیا بریم .
دیگه مجبور شدم برم تا بتونم دستمو از دست تورج بکشم …………..
با هم رفتیم ولی ایرج اول آهسته در اتاق حمیرا رو باز کرد و نگاهی انداخت و درو بست و اومد به اتاق تورج….. اتاق بزرگی بود مبلمان بسیار زیبایی داشت . همه چیز توی اون اتاق زیبا و قشنگ بود بود سمت راست انتهای اتاق تخت و یک چند تا مبل و تلویزیون گذاشته بودن و سمت راست اتاق یک کارگاه نقاشی درست کرده بودن . در و دیوار پر بود از تابلوهایی که اون کشیده بود ، شگفت زده شدم یکی از یکی قشنگ تر ... منم که خیلی نقاشی دوست داشتم محو تماشا شدم …
صورت هایی که اون کشیده بود همه پر بود از غم ، هیچ حالت شادی توی اونا دیده نمی شد ؛ پیرمرد غمگین ، زنی نیمه لخت و گریان ، بچه ای با لباس پاره ….منظره ای برفی که چند نفر گوشه ای کز کرده بودن و مثل این بود که دارن از گرسنگی و سرما می میرن …….
با اشتیاق به من گفت : خوشت اومد ؟ چطورن به نظرت ؟
گفتم : خیلی خوبه . راستش فکر نمی کردم اینقدر عالی باشه من بازم غافلگیر شدم ….
ایرج پرسید : دیگه کجا غافلگیر شدی ؟
گفتم : هیچی ولش کن …. اون چیه اونو نشون نمیدی ؟ آخه چشمم افتاد به نقاشی که زیر یک پارچه پنهون کرده بود …
گفت : نه ، نیمه کارس . کارِ تموم نشده رو به کسی نشون نمی دم ….
گفتم : اتاقت هم خیلی قشنگه …
ایرج روی یک مبل نشسته بود و به ما نگاه می کرد ...
یک کم پا پا کردم و گفتم : ببخشید من باید برم …
ایرج فوری گفت : چرا ؟ بیا بشین همین جا حرف بزنیم ….
تورج هم گفت : من الان میرم خوردنی میارم اینجا می شینیم صحبت می کنیم …….
خندم گرفت گفتم : اگر بگم چیکار دارم مسخره نمی کنی ؟
تورج یک بشکن زد و گفت : نماز نخوندی . درست فهمیدم ؟ ….
گفتم : آره . پس باید برم و بخونم ……
نمی دونم شاید برای اینکه منو بیشتر نگه داره یا واقعا براش سئوال بود پرسید : میشه بگی چرا نماز می خونی ؟ …..
گفتم : آره چرا نمیشه …
ایرج گفت : منم کنجکاو شدم . بگو استدلالت چیه همین جوری می خونی یا روی عادت ؟ ….. خوب حالا بشین و بگو دیر که نمیشه ؟
رفتم نشستم …. یک فکری کردم و گفتم : اینو نمیشه تو چند کلام گفت …
ناهید گلکار