داستان رویایی که من داشتم
قسمت دهم
بخش سوم
اول اینکه باید به دلتون مراجعه کنین اگرم عادته برای من عادت خیلی لذت بخشیه ….. شماها اعتقاد ندارین …….
ایرج گفت : چرا اعتقاد داریم . نمی دونیم چرا باید به عربی با خدا حرف زد ؟ خدا که همین جاس ، صدای ما رو می شنوه ؛ لازم نیست چیزایی بگیم که خودمون نمی فهمیم ….. من با خدا حرف می زنم ولی به شیوه ی خودم ….
گفتم : حرف شما رو قبول دارم ………. خدا اینجاس همین نزدیک و من بارها و بارها احساسش کردم ولی در قبال یک استکان چای که به من کسی میده صد بار تشکر می کنم ، برای رفتن به یک مهمانی چند ساعت وقت میذارم ، برای چیدن یک میز شام برای کسانی که اصلا قبولشون نداریم ساعتها وقت میذاریم ، حتی برای خوابیدن مراسمی داریم ؛ مسواک بزن لباس خواب بپوش سرتو شونه کن ... اونوقت برای دو کلام حرف زدن با خدایی که همین جاس هزار بهانه در میاریم که عربیه ؛؛ پنج بار در روزه ؛؛ کی حوصله داره …..
من با خدا حرف می زنم تشکر می کنم گله می کنم معترض میشم و می دونم اون خدا می دونه من ازش چی می خوام .
این همه فرمول ریاضی این همه زبان انگلیسی یاد می گیریم ولی معنای نماز که چند دقیقه بیشتر وقت ما رو نمی گیره برامون سخته ….
من به شما ایرادی نمی گیرم هر طور که دوست داری با خدا حرف بزنی اونم خوبه … باشه به من ربطی نداره ولی من دوست دارم برای خدای خودم وقت بذارم و مثل همه ی کارایی که با مراسم انجام میدم درست و صحیح باشه…. نمی دونم اصلا خرافات یا نه ولی هم اینکه جا نماز رو پهن می کنم همیشه به یک طرف نماز می خونم و مجبورم با کس دیگه ای حرف نزنم و فقط حواسم به اون باشه …. همه ی اینا رو دوست دارم من عاشق این کارم چون اون برام از همه چیز مهم تره . چهار کلام عربی هم یاد می گیرم چیزی نمیشه که….. ولی این بهم آرامش میده وقتی باهاش ارتباط بر قرار می کنم آروم و سبک میشم و همیشه می دونم که چون من به یادشم با منه ، همین حس نیروی زندگی به من میده .
هر کس تو این دنیا …… ,, نمی دونم شاید …. به نظر من ,, …. احتیاج داره که به جایی ماوراء همه چیزای بد و سخت خودشو وصل کنه اگر نه خیلی داغون میشه … مصیبتی که برای من پیش اومد آسون نبود ولی من همین طوری خودمو نگه داشتم …
خدا به من و تو احتیاج نداره این ما هستیم که به خاطر خودمون باید بهش نزدیک بشیم ……..
اوه مثل اینکه زیاد حرف زدم معذرت می خوام …
ایرج گفت : آفرین من تا حالا این طوری قانع نشده بودم . خیلی خوب بود در موردش فکر می کنم …..
تورج هم رفته بود تو فکر …. و گفت : راستش منم فکر می کنم.
گفتم : به چی ؟ به اینکه چه دختردایی دانشمندی دارم …. خیلی خوب بابا ، برو نمازتو بخون و بیا …. رویا تو آخه نمی دونی شب های جمعه کسی تو این خونه بند نمیشه من و ایرج که میریم …..
ایرج با اعتراض گفت : تو میری ؛ من کجا میرم ؟ تو اتاقم کتاب می خونم ….
گفت : حالا … هر چی . حمیرا هم اگر حالش خوب باشه با مامان سر خودشونو گرم می کنن تا صبح جمعه . اونم که بابا تا ظهر خوابه بازم باید ساکت بشیم …….
گفتم : واقعا ؟
گفت : رویا هیچ دقت کردی چقدر تو این خونه نیاز به کلمه ی واقعا پیدا می کنی ؟
ایرج گفت : ما از بچگی عادت داشتیم به این وضع ….. خیلی به ما سخت گذشته از شب جمعه بدمون میاد تازه اون اولا که خیلی بیشتر بود ولی شکوه خانم بالاخره بیست سال از عمرشو گذاشت تا اونو کرد یک شب در هفته ، دیگم نمی تونه برای اینم کاری بکنه ……. توام از دستش ناراحت نباش ؛ مامان مشکلات خودشو داره باید درکش کنیم ……
گفتم : من می خواستم بهش کمک کنم برای همین ناراحت شدم . دلم می خواد مفید باشم این طوری احساس خوبی ندارم ……
که دیدم عمه در رو باز کرد و اومد تو ، حرف منو شنیده بود یا نه چیزی نگفت ولی حالش کمی بهتر بود …. پرسید : چیکار می کنین ؟
تورج گفت : داشتیم پشت سر شما حرف می زدیم .
بازم اون به روی خودش نیاورد و گفت : برین کاراتونو بکنین بیاین همین جا برای خودمون سور و سات راه بندازیم و مام ورق بازی کنیم . رویا بلدی ؟
پرسیدم : چی رو عمه ؟
گفت : حکم بلدی ؟
گفتم : بله مگه میشه دختر بابام باشم و حکم بلد نباشم …….
تورج شروع کرد به بشکن زدن و دور خودش خرخیدن که آخ جون شیوه ی معذرت خواهی مامان امشب به نفع ما شد .
عمه گفت : پشیمونم نکن دیگه تورج . اگر حرف مفت بزنی میرم و میذارمت تو خماری …..حاضر باشین من کارامو بکنم بیام …..
واقعا هر سه تایی خوشحال شدیم ….
منم تقریبا از دلم در اومد و رفتم تا نماز بخونم و برگردم .
ناهید گلکار