خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۳:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



    من همین جور نشسته در حالی که سر حمیرا روی پام بود و اون محکم دست منو گرفته بود خوابم برد و باز صبح زود همون طور از پیشش رفتم …
    صبح خواب موندم و خیلی به سختی از جام بلند شدم و دیرتر از همه رفتم پایین ، ایرج و علیرضا خان رفته بودن و تورج منتظر من بود …

    منو که دید گفت : کجایی دختر خواب موندی ؟

    گفتم : آره دیرم شد ؛؛ تو چرا نرفتی ؟

    گفت : صبر کردم با هم بریم . برو به مامان بگو امروز با هم بریم …

    گفتم : نه با اسماعیل میرم ، تو دیرت میشه .
    گفت : امروز از ساعت ده کلاس دارم می تونم ببرمت ….

    موندم در مقابل اصرار او چی بگم …. سعی کردم قاطع با هاش رفتار کنم ….

    یواش بهش گفتم : ببین عمه رو که می شناسی ، من هیچ وقت این حرفو بهش نمی زنم چون جوابش معلوم نیست . تو بگو اگر اجازه داد من حرفی ندارم ….

    یک شونه بالا انداخت و اخماشو کشید تو هم و گفت : خوب پس برو ، من گفتم اجازه نداد.

    و با اوقات تلخ رفت بالا ……….

    اون واقعا گاهی مثل بچه ها رفتار می کرد …
    از همون جا نگاه کردم اسماعیل منتظر من بود زود رفتم از عمه خداحافظی کنم و برم ….
    عمه با اعتراض گفت : چرا خواب موندی ؟ اینقدر شبا بیدار نمون .

    گفتم : درس می خوندم عمه جون ؛ ببخشید باید برم دیرم شده خداحافظ .

    مرضیه یک بسته کرد تو کیف من و گفت : برو مدرسه بخور ….

    اون از قبل حاضرش کرده بود … چون اون می دونست که من چرا خواب موندم …
    عمه گفت : ببین رویا اگر تورج گفت برسونمت بگو نه برات دردسر درست می کنه …

    یک چشم گفتم و رفتم ….
    دو روز مونده بود به عید … و من هر شب تا دیروقت درس می خوندم تا موقعی که همه خوابشون ببره …. بعد پاورچین می رفتم اتاق حمیرا و کنارش می موندم تا نماز صبح …..

    دیگه اون منتظرم می شد تا درو باز می کردم می گفت: چرا دیر اومدی ؟

    و این جمله رو هر شب تکرار می کرد ، بعد دست منو به گرمی می گرفت و روی سینه اش می گذاشت و می خوابید و من با دست دیگم اونو نوازش می کردم . مثل بچه ها معصوم و پاک بود غمی در وجودش شعله می کشید که تمام بدنش رو سوزانده بود .

    دلم می خواست بدونم … ولی کسی به من چیزی نمی گفت ..
    بعد از یک هفته همه از اینکه حمیرا حالش بهتر شده حرف می زدن و خوشحال بودن .

    عمه می گفت : وقتی میرم تو اتاق با من حرف می زنه و فکر کنم اگر قرص هاشو کم کنیم حالش خوب باشه …

    من و مرضیه بهم نگاه می کردیم و حرفی نمی زدیم ….

    همون روز دکتر اومد و همین نظر رو داد و گفت : قرصِ ساعت هشت شب رو نصف کنید تا بتونه صبح برای چند ساعت هوشیار باشه …. حتما تو هوای آزاد ببرین ... تا هوا بخوره ولی زیاد باهاش حرف نزنین ... ساعت یک بهش قرص کامل بدین که تا شب بخوابه . الان روزی دو یا سه ساعت براش بسه , خسته نشه …. کم کم اگر دیدیم بهتره قرصشو کم می کنیم ….

    من اینا رو شنیدم . اون شب قرار بود حمیرا هوشیارتر باشه ؛ نمی دونستم اگر برم چه اتفاقی میفته ….
    مردد تا مدتی یک لنگه پا تو اتاقم راه رفتم ، حتی درسم نمی تونستم بخونم خوب مدرسه هم دیگه تعطیل شده بود و من کار زیادی نداشتم بالاخره دلم طاقت نیاورد و رفتم به اتاقش ……

    تا درو باز کردم دستهاشو باز کرد و با بغض گفت : چرا دیر اومدی ؟ …

    اون شب راست می گفت من خیلی دیر رفته بودم : گفتم نه دیر نیومدم مثل هر شب سرموقع ، تو خوبی مثل اینکه بهتر شدی ….

    سرشو به حالت کودکانه ای تکون داد … نزدیک یک ساعت دست منو گرفته بود و خودشو اینور وانور می کرد و حرف می زد می گفت : دستمو … بمال … سرمو ناز کن … آب می خوام …

    یک جوری آروم و قرار نداشت و برای همین خوابش عمیق نمیشد ….

    گفتم : می خوای برات قصه بگم ؟

    گفت : نه از قصه بدمم میاد لالایی بگو ….

    آهسته شروع کردم براش لالایی گفتن ... همون لالایی که سالها مادرم برام گفته بود و خودم باهاش آرامش می گرفتم …….

    و کم کم خوابش برد ... اما من بد خواب شدم و تا نماز نشستم ……
    صبح تا دیر وقت خوابیدم وقتی هراسون بیدار شدم ساعت یازده بود …. زود دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم .

    از ترس عمه جرات پایین رفتن رو نداشتم …. باید برای روبرو شدن با اون خودمو آماده می کردم …. یک راست رفتم تو آشپز خونه ….
    یک مرتبه حمیرا رو دیدم که اون جا نشسته و با عمه داره حرف می زنه ... تنها فکری که کردم این بود که تا حالا جریان رو گفته باشه …….

    سلام کردم خیلی آشنا ، چون من اونو می شناختم ولی نگاه اون طوری بود که از دیدن من تعجب کرده و خوشش نیومده ….

    یک نگاه به عمه کرد و سرشو به علامت سئوال تکون داد یعنی این کیه ؟
    عمه گفت : این رویاس دختر دایی تو ….

    با تندی گفت : خوب ؟

    عمه جواب داد : اومده مدتی با ما زندگی کنه ….

    کمی برافروخته شد که : برای چی ؟ نه نمیشه ، بره خونه ی خودشون ؛ مگه اینجا یتیم خونه اس ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان