داستان رویایی که من داشتم
قسمت سیزدهم
بخش سوم
نزدیک اتاقم که شدم عمه داشت میومد بالا … پرسید : بهتری ؟
نمی دونم چرا باز بغض کردم و گفتم : بله ببخشید عمه جون که باعث دردسر شما شدم …
اومد تو اتاق من و در رو بست و نشست روی تخت و من هم نشستم …
گفت : تو اومدی اینجا که هر دقیقه با یک مشکل چمدون ببندی ؟ اگر با تورج این کارو کرده بود باید می رفت ؟ گفتم : تورج با من فرق داره. من نمی خوام حمیرا به خاطر من عذاب بکشه و شما بین ما قرار بگیری … گفت: این مزخرفا چیه داری میگی ؟ تو الان برای من مثل حمیرایی . فکر می کنم یک دختر دارم که داداشم بزرگش کرده . من به خاطر شرایط حمیرا بود وگرنه از همون اول تو رو میاوردم پیش خودم . حالا تو هم با من بساز . اینجا خونه ی تو هم هست . غریبی نکن . هر کاری که دلت می خواد انجام بده … همش کز می کنی یه گوشه … اینقدر معذبی که نمی دونم بهت چی بگم …
تو فکر کن حمیرا خواهرته ، چیکار می کردی ؟ چمدون می بستی ؟ نه ! اعتراض می کردی … پس برای خودت حق قائل باش … مگه تو چند بار ندیدی که جیغ و هوار راه انداخته ؟ اون موقع که اصلا نمی دونسته تو اینجایی … بهانه می گیره ، حالش بده ، نمی دونه چیکار می کنه و گرنه اون دختر مهربونیه بذار ان شالله خوب بشه خودت می بینی …
بعد عمه برای اولین بار داوطلب شد منو بغل کنه … آغوشش مثل مادرم بود … گرم و مهربون و دوباره منو تحت تاثیر قرار داد …
بعد از جاش بلند شد و گفت : رویا من خودم خیلی مشکل دارم . خیلی غصه تو دلمه . شاید من بیشتر به تو احتیاج داشته باشم تا تو به من ... متوجه میشی چی میگم ؟
و رفت …
ناهید گلکار