داستان رویایی که من داشتم
قسمت سیزدهم
بخش چهارم
اون که رفت من نشستم به درس خوندن و این تنها راه نجاتم بود … چه در اون لحظات سخت و چه برای آینده ام به درس خوندن نیاز داشتم ….
باید کاری می کردم که روی پای خودم بایستم و نیازی به کسی نداشته باشم …. این بود که خوندم و خوندم … دیگه به چیزی فکر نمی کردم …
مرضیه دو تا ساندویج برام آورد تو اتاق و من دوباره نشستم سر درس …
نفهمیدم چقدر طول کشید که باز صدای ناله ی خفیفی از دور به گوشم رسید … ساعت رو نگاه کردم چیزی به دو نیمه شب نمونده بود …
با خودم گفتم : نه ! رویا نمیشه بری …
همین امروز با تو این کارو کرد ، ولش کن برو بخواب …
ولی صدای ناله هاش آزارم می داد … بی طاقت شدم و رفتم تو راهرو . از اونجا بهتر می شد شنید که اون داره ناله می کنه …
پاورچین رفتم پشت در و گوشمو گذاشتم به در … می گفت : بیا … بیا ….
اون منو می خواست . دلم براش سوخت و نتونستم تنهاش بذارم .
بی اختیار دستم رفت روی دستگیره ی در و بازش کردم … رفتم تو …
دستش رو هوا بود و معلوم بود که منتظر منه …
صدای در رو که شنید گفت : دستمو بگیر …
دستهاش رو با محبت گرفتم و کنارش نشستم و در حالی که نوازشش می کردم آهسته کنار گوشش لالایی گفتم ….
ناهید گلکار